اکنون که وقت خوانندگان را در دو یادداشت درباره فردی تلف کرده‌ام که ارزش نداشت، یادداشت سوم را هم درباره (آن / این / ایشان / او) می‌نگارم و قول می‌دهم که فعلاً در این باره آخرین یادداشتم باشد. اخیراً آقای مجتبی رحماندوست مشاور سابق رئیس جمهور در امور ایثارگران نامه‌ای به رئیس جمهور نامه نوشته و درباره مشایی نکاتی آورده است. در سایتهای خبری مختلف متن یا گزارش این نامه آمده است.

آنچه برایم جالب بود، نکته پایانی نامه است که آقای رحماندوست یادآوری کرده که مگر نباید تعصب داشت و می توان مسلمات را نقد کرد؛ دراین باره به نقدهای آقای احمدی نژاد درباره هولوکاست اشاره کرده است. نظر بنده این است که اعتقاد بی‌منطق آقای رئیس جمهور به مشایی، بیش از اعتقاد بی‌منطق سران اروپا و امریکا به هولوکاست است.

جناب آقای رئیس جمهور! همان اندازه که اعتقاد آنها برایشان غیر قابل مناقشه است، اعتقاد شما هم؛‌ و البته شاید کمی بیشتر. یک سوزن به خود و یک جوال‌دوز به مردم.


نوشته شده در  سه شنبه 90/8/3ساعت  9:19 عصر  توسط جواد پورروستایی 
  نظرات دیگران()

با این که قرار نیست در این وبلاگ در مورد مسائل محلی بنویسم، اما نتوانستم از این یکی بگذرم. بخوانید:

علی اکبر ولایتی، مشاور عالی رهبر معظم انقلاب در مراسمی در شهرستان اردکان دست معلم اردکانی خود را بوسید و از وی تجلیل کرد. به گزارش «مهر» اختتامیه چهارمین دوره اردکان شناسی با حاشیه ای دیدنی از جنس قدردانی و تجلیل همراه بود، حاشیه ای که تمام حضار در این مراسم را تحت تاثیر قرار داد.

زمانی که مجری از علی آثاری، معلم سابق علی اکبر ولایتی در مدرسه جم تهران خواست تا لوح تقدیر و تندیس این دوره را به وی اهدا کند، آثاری در حالی که از شدت شعف صدایش می لرزید سخنان خود را این گونه آغاز کرد: در دوران بازنشستگی آنچه باعث شادابی و نشاط روحی من می شد، مشاهده موفقیت کم نظیر دانش آموزان پیشینم بود.

علی آثاری افزود: در تمام 16 سالی که ولایتی مسئولیت وزارت امور خارجه را عهده دار بود هر بار که وی را در تلویزیون می دیدم به خود می بالیدم و اشک در چشمانم حلقه می زد. وی ادامه داد: زمانی که در مدرسه جم تهران تدریس می کردم، دانش آموزان تهرانی خوش نداشتند که معلمی آنان را با نام کوچک صدا بزند اما بنده همواره ولایتی را به نام کوچک صدا می زدم و امشب نیز با صدا کردن نام علی اکبر از او می خواهم به روی سن بیاید. مشاور عالی مقام معظم رهبری پس از رفتن به روی سن دست علی آثاری را بوسید و او را در آغوش کشید.

ولایتی پس از دریافت لوح و تندیس از دست آثاری با افتخار آن را به حضار نشان داد و از عکاسان خواست از او در کنار معلم سابق خود عکس یادگاری بگیرند. این عضو مجمع تشخیص مصلحت نظام همچنین اظهار داشت: سالهای سال پیش بنده در مدرسه جم تهران از محضر استادانی چون علی آثاری تلمذ کرده ام. وی یاد دکتر محمود طباطبایی، دیگر معلم این مدرسه را نیز گرامی داشت و افزود: این دو معلم اردکانی منشا خدمات بسیاری برای کشور عزیزمان ایران بوده اند.

ولایتی با بیان اینکه آنچه به دست آورده ام از برکت تلاش و ایثار معلمانی چون آثاری بوده است، برای وی آرزوی صحت، سلامت و عمر با برکت کرد. مشاور عالی مقام معظم رهبری عنوان کرد: بنده درس افتادگی و ایثار را از این معلم با سابقه که پدر شهید نیز هستند، فرا گرفته ام.


نوشته شده در  یکشنبه 90/8/1ساعت  12:20 عصر  توسط جواد پورروستایی 
  نظرات دیگران()

ابتدا عناوین گزارشهای خبری زیر را بخوانید؛ همه از رئیس جمهور و در شأن آقای مشایی است: 1. مشایی مانند {شهید} بهشتی مظلوم است. (مشرق / 16 مهر 90 / کد 70919) 2. خدا چنان مزدی به مشایی دهد که همه متحیر شوند. (جهان نیوز / 16 مهر / کد 189746) 3. مشایی اگر خودش هم بخواهد کنار بکشد من قبول نمی کنم. (فرارو / 30 مهر 90 / کد 92983) از این دست افاضات در مجالس عمومی زیاد است؛ ابراز ارادت آقای احمدی نژاد به آقای مشایی در جلسات خصوصی چقدر است، خدا میداند. همین قدر می دانم که باعث موضعگیری صریح ایشان در برابر مقام معظم رهبری و خانه نشینی ننگینی شد که داغ آن در همیشه تاریخ بر پیشانی آقای احمدی نژاد می ماند. و آن چنان این ارادت محکم بوده و هست که کسی مثل آقای رسایی، مشایی را الیاس احمدی نژاد می داند. (صراط / 30 اردیبهشت 90 / کد 22056).

در این فرصت نمی خواهم این رابطه را نقد کنم و چیزی درباره آن بنگارم؛ بلکه در صدد آنم که از منظری دیگر به مشایی بنگرم و نگاهی نو ارائه کنم؛ با این توضیح که:

رابطه رئیس جمهور و مشایی، مخصوصا با تعابیری که چند نمونه ساده و تازه آن را آوردم، از قبیل روابطی است که احساسی و فاقد منطق قابل دفاع در مواجهه با دیگران است. این رابطه در همه ما وجود دارد و هر کدام به نوعی در برخی کارهای خود گرفتار آن هستیم. این که انسان همیشه تشخیصهای خود را بر حق بداند، بخشی از این نگاه و صورتی از صورتهای این تعلق بی منطق و احساسی است. مشایی از نگاهی نو، یعنی تعلق و احساس کاملا مثبت هر یک از ما به همه اعمال و افکار خود. یعنی خودخواهی و خود پرستی و ندیدن دیگران. گذشتن از این احساس، به معنای گام گذاشتن بر روی خودیت خود و وارد کوی حق شدن است. همه باید مشایی درون را ذبح کنند تا از مرداب خودخواهی به بهشت خدایی راه یابند؛ البته به این شرط که اگر از دام مشایی درون رها شدند، در دام مشایی بیرون نیفتند! که در این صورت، تبعیت و حمایت کورکورانه از مشایی درون قابل دفاع تر است. خدا همه را از شر مشایی درون و بیرون حفظ کند.

 


نوشته شده در  یکشنبه 90/8/1ساعت  12:5 عصر  توسط جواد پورروستایی 
  نظرات دیگران()

این روزها از مشایی گفتن مد شده است. برای این که از قافله مد عقب نمانم، در این یادداشت درباره (او / آن / ایشان / این) (هر خواننده هر لغتی خواست انتخاب کند!) خواهم نوشت. در یادداشتی که به زودی با عناون "مشایی از نگاهی نو" انشاء الله خواهم نگاشت، مطلبی دیگری می آورم که شاید تازگی داشته باشد. در این یادداشت خاطره اولین برخوردم را با (او / آن / ایشان / این!) می نگارم.

سالها پیش هنگامی که جریان اصلاحات بر کشور حاکم بودند و آقای احمدی نژاد شهردار بود، با همکاری بسیاری از نهادهای دولتی و دانشگاهها و با حمایت انشاء الله برای رضای خدای برخی مراکز، همایش بین المللی علم و دین در دانشگاه تهران برگزار شد. نگارنده نیز به علت اقتضای شغل آن روزهایش، در همایش حضور داشت تا با رصد سخنرانیها، مباحث مناسب پخش در رسانه ملی را انتخاب و پیگیری کند. در هیأت رئیسه این همایش و سخنرانان و نشستهای تخصصی آن بسیاری از چهره های علمی و معروف حوزه و دانشگاه حضور داشتند. این همایش که در طول دو یا سه روز برگزار می شد، با پیام آیت الله جوادی آملی که علمی و وزین و مناسب شأن حاضران این همایش تخصصی بود، جلسه شروع شد. سخنران بعدی اعلام شد. نامش در آن جمع علمی کاملاً ناآشنا بود. و آن هم کسی نبود جز رئیس سازمان فرهنگی هنری شهرداری تهران در آن روزها!

با وسواس سخنرانی را گوش کردم که در انتخاب و اعلام دچار اشتباهی نوشتم؛ هر چه بیشتر گوش کردم کمتر فهمیدم؛ فکر نکنید که خیلی عالمانه بود؛ چون در همان ده دقیقه اول این سخنرانی، پچ پچها شروع شد و تا آخر این سخنرابی بسیار طولانی ادامه یافت و بعدها شنیدم که موج اعتراضات پیرامون چرایی انتخاب این سخنران در چنین جلسه علمی به هیأت رئیسه و اساتید حاضر در آن نشست هم رسیده بوده است. و البته بنده در همان ده دقیقه اول به همکارانم گفته بودم که ضبط را متوقف کنند که جز هدر دادن امکانات سازمان حاصلی ندارد!

بعداً که یکی از اعضای علمی همایش را دیدم، من هم انتقاد کردم و از این که (او / ایشان / آن / این) که بوده و چرا انتخاب شده، پرسیدم. آن استاد فرزانه با صراحت گفت که شهرداری تهران از حامیان مالی همایش بوده و شرط حمایتش، حضور شهرداری در  سخنرانی افتتاحیه و اختصاص وقت برای نماینده معرفی شده توسط شهردار است که ما هم ناچار پذیرفته بودم و ای کاش نمی پذیرفتیم که هم بی ربط و هم غیر عالمانه و هم بسیار بیش از وقت سخن گفت.

نگارنده اعتراف می کند که هر چند دیر اما و بالاخره، امروز اندکی فهمیده ام که او می خواست چه کسی بشود و البته همچنان نمی دانم که او که بود و که هست!


نوشته شده در  جمعه 90/7/29ساعت  8:40 عصر  توسط جواد پورروستایی 
  نظرات دیگران()

مدیریت پارسی بلاگ که در واقع میزبان وبلاگ حاضر است، یادداشتهای کاربران در وبلاگهایشان را بررسی می کند و پس از انتخاب آنها در مجله الکترونیکی پارسی نامه درج می کند. این مجله بخشهای مختلفی دارد. آدرس مجله چنین است: http://www.parsiblog.com/Mag

در حدود دو ماهی که از شروع وبلاگم می گذرد، شش نوشته به شرح زیر در برگزیده های مجله قرار گرفته است:

1. آخرین نوشته با نام توهم در کمین. 2 . چکش نظارتی. 3 . اپراتور رفته گل بچینه. 4 . بیله دیگ، بیله چغندر . 5 . اطلاعیه گرههای فشار. 6 . سیاه، خاکستری یا سفید.

سوال مهمی که هدف از نگارش این یادداشت است آنکه، ملاک انتخاب برگزیده ها چیست؟ در این موضوع خودم به نتیجه خاصی نرسیده ام.


نوشته شده در  چهارشنبه 90/7/27ساعت  12:39 عصر  توسط جواد پورروستایی 
  نظرات دیگران()

پادوی اصلح!

با عینک سیاه، همه جا سیاه دیده می شود. البته با عینک سبز یا قرمز یا آبی هم دنیا سبز و و قرمز و آبی دیده می شود. انتخابات نزدیک است و خیلیها در تلاشند خودی نشان دهند. آن که فعلا نماینده است، همه کارها و خدمات مثبت سیاسی و عمرانی و فرهنگی و اجتماعی و ورزشی در حوزه  انتخابیه خود را محصول تلاش خستگی ناپذیر و مخلصانه خود می داند. از سویی دیگر، آن کس که در صدد است به صندلی سبز مجلس راه یابد و فعلا فقط کاندیدای مجلس است، سراسر حوزه انتخابیه را ضعف و نقص و کم کاری می بیند و حوزه و شهرستان محل کاندیداتوری خود را از این حیث از همه جا عقب افتاده تر می داند!

اما وظیفه اولیه و ذاتی مجلس و نمایندگان آن چیست؟! در تبلیغات انتخابات مخصوصا در غیر شهرهای بزرگ، حرفی از سیاستهای کلان کشور و بحث قانونگذاری و نظارت مطرح نیست. در واقع بسیاری از کاندیداها تلاش می کنند خود را بهترین پادوی شهر بدانند. تردیدی نیست که با توجه به شرایط فعلی صنعت و اقتصاد و بانکها و رانت نمایندگی، این پادویی بسیار نون و آبدار است.

برخی چاره را در انتخابات استانی دیدند؛ که البته کاهش مشارکت مردم مخصوصا شهرهای کوچک، بزرگترین مانع در این راه است. فرضهای دیگری هم مطرح است اما نقطه مشترک همه آنها آن است که وضع فعلی نواقصی دارد.

به نطر می رسد یکی از راههای کنترل بر رانت نمایندگی، محاسبه اموال نمایندگان و بستگان درجه اول و حتی دوم ایشان در پیش و پس از نمایندگی است. آخه معلوم نیست نماینده ای که دو میلیون حقوق دارد و وتمام وقتش درگیر است چگونه سرمایه گذاریهای کلان و البته سالم خواهد داشت!


نوشته شده در  سه شنبه 90/7/26ساعت  9:50 عصر  توسط جواد پورروستایی 
  نظرات دیگران()

مطلب حاضر را یکی از دوستانم برایم ایمیل کرده است. بسیار به دلم نشست. مناسب دیدم که اکنون که کمتر فرصت نگارش یادداشت جدید دارم، شما خواننده گرامی هم از این متن بهره مند شوید. بخوانید و اگر مناسب دانستید نظر بدهید:

می خواستم به دنیا بیایم، در یک زایشگاه عمومی؛ پدر بزرگم به مادرم گفت:
فقط بیمارستان خصوصی! مادرم گفت: چرا؟... پدر بزرگم گفت: مردم چه می
گویند؟!...

می خواستم به مدرسه بروم، همان مدرسه ی سر کوچه ی مان؛ مادرم گفت: فقط
مدرسه ی غیر انتفاعی! پدرم گفت: چرا؟... مادرم گفت: مردم چه می
گویند؟!...

به رشته ی انسانی علاقه داشتم. پدرم گفت: فقط ریاضی! گفتم: چرا؟... پدرم
گفت: مردم چه می گویند؟!...

با دختری روستایی می خواستم ازدواج کنم. خواهرم گفت: مگر من بمیرم. گفتم:
چرا؟... خواهرم گفت: مردم چه می گویند؟!...

می خواستم پول مراسم عروسی را سرمایه ی زندگی ام کنم. پدر و مادرم گفتند:
مگر از روی نعش ما رد شوی. گفتم: چرا؟... آنها گفتند: مردم چه می
گویند؟!...

می خواستم به اندازه ی جیبم خانه ای در پایین شهر اجاره کنم. مادرم گفت:
وای بر من. گفتم: چرا؟... مادرم گفت: مردم چه می گویند؟!...

اولین مهمانی بعد از عروسیمان بود. می خواستم ساده باشد و صمیمی. همسرم
گفت: شکست، به همین زودی؟!... گفتم: چرا؟... همسرم گفت: مردم چه می
گویند؟!...

می خواستم یک ماشین مدل پایین بخرم، در حد وسعم، تا عصای دستم باشد.
همسرم گفت: خدا مرگم دهد. گفتم: چرا؟... همسرم گفت: مردم چه می
گویند؟!...

بچه ام می خواست به دنیا بیاید، در یک زایشگاه عمومی. پدرم گفت: فقط
بیمارستان خصوصی! گفتم: چرا؟... پدرم گفت: مردم چه می گویند؟!...

بچه ام می خواست به مدرسه برود، رشته ی تحصیلی اش را برگزیند، ازدواج
کند... می خواستم بمیرم. بر سر قبرم بحث شد. پسرم گفت: پایین قبرستان.
زنم جیغ کشید. دخترم گفت: چه شده؟... زنم گفت: مردم چه می گویند؟!...

مُردم. برادرم برای مراسم ترحیمم مسجد ساده ای در نظر گرفت. خواهرم اشک
ریخت و گفت: مردم چه می گویند؟!...

از طرف قبرستان سنگ قبر ساده ای بر سر مزارم گذاشتند. اما برادرم گفت:
مردم چه می گویند؟!...

خودش سنگ قبری برایم سفارش داد که عکسم را رویش حک کردند. حالا من در
اینجا در حفره ای تنگ خانه دارم و تمام سرمایه ام برای ادامه ی زندگی
جمله ای بیش نبود: مردم چه می گویند؟!...مردمی که عمری نگران حرفهایشان
بودم، حالا حتی لحظه ای هم نگران من نیستند.


نوشته شده در  یکشنبه 90/7/24ساعت  2:54 عصر  توسط جواد پورروستایی 
  نظرات دیگران()

خبر تلخ زیر و البته اخبار مشابه آن چنان اندوهی به دل می نشاند که بارش دیده هم آن را درمان نمی کند. نمی دانم مسئولان کجایند و چه می کنند. گاهی با ادعای بی خبری سستی و اهمال را توجیه می کنند؛ اما در این واقعه چه پاسخی دارند؟! این جانباز عزیز همه تلاشش را برای اطلاع رسانی و درخواست کمک انجام داده است. حتی اگر جانباز نباشد، آیا نظام برای درمان و سرپناه اینگونه افراد مسئولین ندارد؟ خبر را بخوانید و در این اندوه شریک شوید:

جانباز رفیعی نژاد در حالی سه ماه است که بی خانمان شده و در پارکها و جنگلها و خانه اقوام سکونت دارد که تمامی مدارکش دلالت بر جانبازی در هشت سال دفاع مقدس دارد.حدود یک سال قبل فردی که خود را جانباز دوران دفاع مقدس می نامید در تماس با خبرنگاری عنوان کرد که به دلیل نداشتن درصد جانبازی و عدم توانایی برای کار کردن قادر به اداره زندگی خود و همسر و دو فرزندانش نیست و درخواست حمایت نهادهای مسئول را دارد.

بر اساس گفته های این فرد پس از مشاهده مدارک و سوابقش آگاه شدیم که محمد رفیعی نژاد جانباز شیمیایی هشت سال دفاع مقدس است و امروز به دلیل مشکلات زندگی نیاز به حمایت دارد. راهنماییها و رایزنیها موجب شد تا این جانباز ابتدا به بنیاد شهید استان گلستان، سپس به استانداری و بعد از آن درخواست خود را تا نهاد ریاست جمهوری ارائه کند ولی هیچیک از نهادهای مسئول پاسخگوی مشکلات این جانباز نبودند تا اینکه به دلیل نپرداختن کرایه خانه مجبور شد با خانواده اش در پارک جنگلی ناهار خوران به مدت 64 روز در چادری کوچک زندگی کنند.در این مدت این جانباز بارها با مراجعه به بنیاد شهید کشور پیگیر درخواست سرپناه بود ولی هیچ وقت پاسخی دریافت نکرد و این جانباز با خانواده اش همچنان بدون سرپناه به سر می برند.

محمد رفیعی نژاد متولد 1344 صادره از تهران دوران کودکی خود را در منطقه نظام آباد پایتخت گذراند و توانست با کمک پدرش که حسابدار یک شرکت خصوصی بود مدرک دیپلم خود را اخذ کند. خانواده رفیعی نژاد به علت شغل سرپرست خانواده از تهران به گرگان نقل مکان کردند. محمد رفیعی نژاد 17 ساله بود که وارد سپاه شد و دو سال بعد برای نخستین بار برای حضور در جبهه به منطقه عملیاتی سومار اعزام شد. وی با گذراندن دوره های تخصصی عضو پدافند "ش م ه" یا همان رفع آلودگی شیمیایی زیر نظر سردار هدهدی فرمانده عملیات "ش م ه" شد و پس آن به عنوان یکی از نیروهای اطلاعات عملیات در جبهه حضور داشته و قبل از مجروحیت مسئولیت آموزشهای مقابله با حملات شیمیایی را نیز برعهده داشت.

محمد رفیعی نژاد در گفتگو با خبرنگار در مورد نحوه مجروحیتش می گوید: عملیات والفجر هشت بود و آن زمان ماسکهای آمریکایی فیلترهای خوبی نداشت و تاریخ انقضا آن گذشته بود و با اینکه لباس و تجهیزات مقابله با حملات شیمیایی داشتم ولی باز هم آلوده شدم البته آن زمان متوجه این آلودگی نشده بودم.

سال 65 به سپاه برگشتم و در سال 67 ازدواج کردم و از سپاه خارج شده و روی یک بلدوزر کار می کردم و مدتی هم در تراشکاری مشغول بودم. چندین طرح صنعتی ابداع کردم که به دلیل نداشتن سرمایه کافی شکست خوردم ولی وضعیت متوسطی در جامعه داشتم. همه چیز عادی بود تا اینکه در سال 82 سرفه های خشک امانم را برید و عوارض شیمیایی پدیدار شد. ابتدا پزشکان متوجه دلیل بیماری نبودند ولی با چند پرسش متوجه شدند علت مصدومیت، استنشاق گاز خردل بوده است.

دوستانم گفتند بروم به دنبال مدارکی که ثابت کند من شیمیایی شدم. پس از دریافت تمامی مدارک به کمیسیون پزشکی سپاه رفتم و این کمیسیون تائید کرد که من جانباز شیمیایی هستم. آن زمان مسئول کمیسیون دکتر مصطفی قانعی که امروز معاون وزیر بهداشت است بود. حتی در کمیسیون عالی هم شیمیایی بودنم تائید و گواهی مجروحیتم صادر شد.

پس از احراز جانبازی ، برای اخذ درصد جانبازی نیاز به تائید بنیاد شهید داشتم که بنیاد شهید با تائید احراز جانبازی اعلام کرد: شما مصدوم شیمیایی هستید ولی فاقد ضایعه اختصاصی خردل به ریه و چشم و پوست هستید. امروز شاید سالها می گذرد و بنیاد شهید همچنان با اینکه قبول دارد من جانباز شیمیایی هستم ولی نه درصدی به من داده و نه من را بیمه کرده و حتی کارت جانبازی هم برای من صادر نکرده است.

محمد رفیعی نژاد در مورد مشکلات کنونی زندگی اش به خبرنگار گفت: حدود پنج سال است که بیکارم و هر چه پس انداز داشته ایم هزینه کردیم. دو فرزند به نام فاطمه 16 ساله و جعفر 13 ساله دارم. تمام اسباب خانه را فروختیم و مادر همسرم که مادر شهید است از مستمری بیمه قدری به ما کمک می کرد که چند ماهی است دیگر این پول کفاف زندگی خودش را هم نمی دهد.

صاحب خانه ما در گرگان خارج از کشور زندگی می کند و وکیلش مسئول اجاره دادن خانه است. در این چند سال وکیل صاحبخانه به این امید که مشکل ما در بنیاد شهید حل می شود شکایتی نداشت ولی اجاره خانه ها آنقدر روی هم تلمبار شد که با 11 میلیون اجاره عقب افتاده مواجه شدیم.

چون خانه مادر همسرم کوچک است و مادر خودم هم مستاجر است مجبور شدیم 64 روز با خانواده در داخل چادری در جنگل ناهارخوران زندگی کنیم ولی این مدت بسیار سخت گذشت.الان مدرسه ها باز شده و بچه ها مجبور شدند به خانه مادر همسرم بروند ولی من و همسرم سرگردانیم. همسرم می گوید کاری بکن و من یک پایم تهران است و پای دیگرم گرگان. حتی بچه های دانشجوی دانشگاه امام صادق(ع) از من دعوت کردند تا آنجا بروم و با حضور رئیس بنیاد شهید مشکلاتم حل شود. من رفتم ولی کسی از بنیاد شهید نیامد.

حتی یک نامه به دفتر ریاست جمهوری دادم که آقای ثمره هاشمی دستیار ارشد رئیس جمهور خطاب به بنیاد شهید نوشتند که به لحاظ اولویت در مورد رسیدگی به درصد جانبازی ام اقدام شود. که بنیاد شهید در پاسخ نوشت: ایشان درصد جانبازی ندارند و باید مدارک جدیدی ارائه کنند. در حالی که تمام مدارک من حاضر و آماده است و مدرک جدیدی نمی توان ایجاد کرد.

حتی نامه ای از سوی ریاست جمهوری به رئیس سازمان بهزیستی برای تامین مسکن ما ارسال شد که در چارچوب وظایف بهزیستی نبود. دیگر کار به جایی رسید که با اورژانس اجتماعی تماس گرفتم ولی باز هم نتیجه ای نداشت.جانباز رفیعی نژاد می گوید: گاهی پسرم به من طعنه می زند و می گوید: بابا اگر جنگ شود باز هم به جبهه می روی ؟!..این جانباز می گوید: ما که از خیر زندگی پس از جنگ گذشتیم . فقط نمیدانم چطور به روی فرزندان و همسرم نگاه کنم و نمی دانم پس از مرگم چه بر سر خانواده ام می آید.


نوشته شده در  چهارشنبه 90/7/20ساعت  10:7 صبح  توسط جواد پورروستایی 
  نظرات دیگران()

 در یکی از یادداشتهای قبلی با عنوان " بانک رئیس جمهور " درباره نامگذاری طرح با پیشوند "مهر" نکته ای آورده بودم. عین مقدمه و بند اول یادداشت گذشته را می آورم و سپس خبر کشف جدید را اعلام می کنم. آن یادداشت چنین شروع شده بود:

در خبرها خواندم بانک قرض الحسنه مهر ایران با صندوق مهر امام رضا علیه السلام با هم ادغام خواهند شد. خبرگزاریهای مختلف این خبر را پوشش دادند که با جستجوی ساده اینترنتی سایتهای متعددی که این خبر را متشر کردند یافت می شود.  هیچ مقام مسئولی هم آن را تکذیب نکرد. البته سایت الف به جای این که تیتر بزند این دو بنگاه اقتصادی ادغام می شوند تیتر زد که ادغام شدند. (ر.ک: سایت الف، کد خبر 112451، تاریخ 8 مرداد 1390). و البته یک مقام مسئول در صندوق مهر امام رضا علیه السلام اظهار کرد که این ادغام غیر قانونی است! (خبرگزاری مهر، تاریخ 6 مرداد 1390).در خصوص این خبر و حواشی آن چند نکته تقدیم می شود:

1. نمی دانم رئیس جمهور چرا علاقه شدیدی به عنوان « مهر » دارد؟! شاید معتقد است که به کار بردن زیاد این کلمه باعث مهربانی بیشتر بین مردم و مسئولان و بین مردم با مردم می شود. در عنوان هر دو موسسه اقتصادی فوق، واژه مهر وجود دارد.  البته مسکن مهر را هم در نظر داشته باشید.

تا اینجا مربوط به یادداشت قبلی بود. اما کشف جدید:

چند روز قبل در یکی از شهرها سالن ورزشی دیدم با عنوان: سالن ورزشی مهر ولی عصر (ع)

و باز هم این سوال برایم تکرار شد که راز سربسته تکرار نام مهر توسط رئیس جمهور چیست؟ قدیمترها می گفتند با حلوا حلوا دهن شیرین نمی شود.


نوشته شده در  سه شنبه 90/7/19ساعت  3:18 عصر  توسط جواد پورروستایی 
  نظرات دیگران()

گذری در وبلاگها داشتم. داستانی خواندم که رمزگشایی آن برای همه سودمند است. داستان چنین است که:

چوپانی گله را به صحرا برد به درخت گردوی تنومندی رسید.
از آن بالا رفت و به چیدن گردو مشغول شد که ناگهان گردباد سختی در گرفت،
خواست فرود آید، ترسید. باد شاخه ای را که چوپان روی آن بود به این طرف و آن طرف می برد.
دید نزدیک است که بیفتد و دست و پایش بشکند.
مضطر شد.از دور بقعه امامزاده ای را دید. با دلی منقلب و از صمیم قلب گفت:
ای امام زاده گله ام نذر تو، اگر از درخت سالم پایین بیایم.
قدری باد ساکت شد و چوپان به شاخه قوی تری دست زد و جای پایی پیدا کرد و خود را محکم گرفت.
گفت: ای امام زاده خدا راضی نمی شود که زن و بچه من بیچاره از تنگی و خواری بمیرند و تو همه گله را صاحب شوی.
نصف گله را به تو می دهم و نصفی هم برای خودم!
قدری پایین تر آمد.
وقتی که نزدیک تنه درخت رسید گفت:
ای امام زاده نصف گله را چطور نگهداری می کنی؟
آنها را خودم نگهداری می کنم در عوض کشک و پشم نصف گله را به تو می دهم.
وقتی کمی پایین تر آمد گفت:
بالاخره چوپان هم که بی مزد نمی شود کشکش مال تو، پشمش مال من به عنوان دستمزد.
وقتی باقی تنه را سُر خورد و پایش به زمین رسید، نگاهی به گنبد امامزاده انداخت و گفت:
مرد حسابی! چه کشکی چه پشمی؟

و خدا در قرآن می فرماید:

و آن گاه که سختی را از او برداشتیم، چنان می گذرد که گویا هرگز ما را برای برطرف کردن مشکلش نخوانده بوده است! (سوره یونس، آیه 12)

فرافکنی نکنیم و همواره به ریش اینگونه چوپانها نخندیم. حقیقت همین نزدیکی است.


نوشته شده در  دوشنبه 90/7/18ساعت  1:42 عصر  توسط جواد پورروستایی 
  نظرات دیگران()

<   <<   111   112   113   114      >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ
درود بر اهالی ورزنه!
حرکت؛ درجا؟!
آخر دورویی!
ابهام ادبی
زور عجیب سوتیها!
عاقبت حکم تخریب؟!
چاه مجاز یا غیرمجاز؟!
درخواست افزایش ظرفیت!
افقهای جدید اشتغال بانوان!
پرسشگری خطرناک!
قحط الرجال
[عناوین آرشیوشده]