سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دکتر محمود فرزان: تخصص تمامِ سوغاتی نبود که از آکسفورد آورده باشم ! از اردکان تا لندن

ناظری بزرگ
یک روز می خواستم ماشینم را در کنار جاده ای پارک کنم ، دنده عقب که گرفتم ، صدایی شنیدم پیاده شدم دیدم سپر ماشین پشت سری را شکسته ام . یک لحظه فکر کردم ماشین را به جایی دیگر ببرم و پارک کنم و کسی نفهمد اما یک لحظه فکر کردم ، عجب در شأن معلمی چون من نیست . ماشین را همان جا گذاشتم و یک یادداشت با این مضمون : آقا یا خانم محترم متأسفانه سپر ماشین ما سپر ماشین شما را شکسته این آدرس ما ، تشریف بیاورید تا دین خودمان را به شما ادا کنیم .
ساعت 5 و ربع بود منشی گفت : آقای مهندسی شما را می خواهد . گفتم : بیاید داخل وقتی آمد من را بوسید . گفت : دکتر من همان صاحب ماشینی هستم که برایش نوشته گذاشته بودید ، برای غرامت نیامده ام ؛ آمده ام از این فرهنگ زیبا که به من آموختید تشکر کنم . من همین دیشب یک ماشین را زدم و فرار کردم ، اما همین امروز می خواهم به سراغ صاحب ماشین بروم و جبران کنم . آن مهندس الآن یکی از بهترین دوستان من است . می گویند شیطان با غل و زنجیر زیاد سراغ خواجه عبدالله انصاری می رفت . گفتند : کارت خیلی سخت است . گفت : نه ، خیلی ها را از دور صدا می زنم می آیند ولی برای به بند کشیدن خواجه عبدالله انصاری باید به سختی بیفتم .
عبرت
در میان رفقایم ، دوستی دارم که چشم برزخی داره ، در حضور خود من روح پروین اعتصامی را احضار کرد و از او خواست تا بهترین شعر خود را بخواند و او این گونه خواند :
گرگ اجل یکایک از این گله می برد وین گله را نگر که چه آسوده می چرد
صفای دل
بایستی ما معتقد عملی باشیم . ما خودمان فکر می کنیم ، معتقد عملی هستیم ولی این طور نیست . من این جریان رو خیلی راحت می خواهم برای شما بگویم . هفت سال پیش ما رفتیم مشهد ساعت2 نیمه شب داشتیم برمی گشتیم به سمت محل اسکانمان ، یک دفعه فکر کردیم که آیا امام رضا این زیارت ها رو قبول داره ؟ یک دفعه هم به ذهنمان خطور کرد که ای کاش می دانستیم که آیا قبول دارد یا نه . شب بعد خواب دیدم وارد حرم مطهر امام رضا شدیم . یک سید بزرگواری که ما می دونیم امام رضا است دم در ایستاده داره قشنگ زائرینش رو تحویل می گیه . به همه خوش آمد می گه . ما که وارد شدیم هیچ نگاهی به ما نکرد ، اصلاً هم تحویلمان نگرفت . از خواب بیدار شدم دیدم سه ، ربع کم است . خواب درستی است ، خواب شیطانی نیست . خانمم رو صدا زدم که برویم زیارت گفت : چه کار داری این وقت صبح زود می رویم . گفتم : الا که الآن باید برویم . رفتیم زیارت کردیم امام رضا را و گفتیم یا امام رضا اگر برای ما مشخص کردی که چرا زیارت ما ا قبول نداری که می آییم به زیارتت و اگه مشخص نکردی دیگه نمی آم . خداحافظی کردیم رفتیم . سه شب هر چه خانمم گفت : بریم زیارت . گفتم : همینه که من گفتم امکان نداره که من دیگه بیام زیارت امام رضا تا برای من مشخص شه که چرا زیارت منو قبول نداشته ، شب چهارم خواب دیدم در یک بیابانی هستم می دوئیم این زمین نجس است پای مان هم خیس است یک نگاه این طرف و آن طرف کردم چون کسی نبود با پای خیس از زمین نجس گذشتیم . خواب تعبیر قشنگی داره یعنی ظاهر و باطنت یکی نیست . کسی که به پاک و نجسی معتقد است با پای مرطوب از زمین نجس می گذرد نگاه کنه این طرف و آن طرف از زمین نجس رد شه این تعبیر قشنگی داره معلوم می شه آدم ظاهر و باطنش یکی نیست .
اعتقادش صحیح نیست . بلند شدیم دیدم سه ، ربع کمه ، به خانمم گفتم : بلند شوبریم زیارت امام رضا . رفتیم زیارت گفتیم : یا امام رضا ما قبول داریم تا حالا ظاهر و باطنمان یک نبوده می شه خواهش کنم از امشب دریچه ای از اخلاص رو به روی ما باز کنی ؟ خدا را شکر که ما در اون سفر یک خورده عوض شدیم و باور کنید از اون زمان هر مجلسی که ببینم به روحیات من سازگار نیست یا غل و غشی توی آن است بلند می شوم و می روم بیرون . تقریباً می خوام بگم امکان نداره از اوت تاریخ تا حالا کمتر صحبتی شده باشه یا صحبتی کرده باشم که غل و غشی توش بوده باشه . خدا را شکر گه این اتفاق افتاد . بعضی وقت ها آدم خودش فکر می کنه که معتقده این طور هم نیست ، اعتقاد عملی خیلی با ارزشه .
قلب های پاک
دانشجویان ما خیلی تأثیرپذیر هستند به همین دلیل هم من خیلی دوستشان دارم . حدود چهار سال پیش یک سری دانشجوی سال چهارم برای ما فرستادند . پسرها و دخترهایی با ظاهری متفاوت از آن چه که باید باشند با خودم گفتم : خدایا این ها از کجا آمده اند ، آمدند بخش ارتوپدی امام ؟
گفتم : نماینده شما کیه ، گفتند : این آقا . با موهای ژولیده و بلند خدایا این از کجا اومده ؟
گفتیم : دانشجویان عزیز شما اشتباه آمده اید ، این جا بخش ارتوپدی امام است ، اشتباه آمده اید ؛ گفتند : نه اشتباه نیامده ایم نماینده شان گفت این اسامی ماست . گفتم : باید بروید دانشکده تکلیفتان را روشن کنید . ما همچین دانشجویانی نداشته ایم و نداریم . رفتند فکری کردند فردا صبح آمدند گفتند : آقای دکتر ما باید چه کار کنیم که دانشجویان شما باشیم . گفتیم : می خواهیم بروید ظاهر خود را به گونه ای که شأن یک پزشک است درآورید پزشک لباسش مشخص است . لباس محترمانه دارد .
دانشجوی پزشکی فرق می کنه که باید لباسش محترمانه باشد . یک روز دیگه مرخصی شان دادیم رفتند . و این دفعه با ظاهری که باید داشته باشند آمدند . ما هن نشستیم و درس را با آن ها شروع کردیم . حتی اون دوره امتحان شفاهی هم من خودم نکردم که دانشجوها فکر نکنند که مسئول بخش می خواهد گوششون رو بکشه .
بعد که دوره تموم شد یک روز آمدند ؛ گفتند : می خواهیم با هم عکس بگیریم گفتم : خب ، بعد یک تابلو آوردند خودشان زدند به کلاس نوشتند که بخش ارتوپدی امام از پذیرفتن دانشجویان بد حجاب معذور است . دیگه روح از این تمیزتر می شه ؟ معلمشون با یک عکس العمل گرد و غبار روحشان را انداخت . خودشان آن تابلو را گذاشتند . هنوز هم که دانشجویان می آیند بخش ارتوپدی امام را می بینند آن تابلو توی کلاس هست که یادگار آن دانشجویان است .
اوایل انقلاب بود ، انقلاب هنوز پیروز نشده بود . سال 57 من رزیدنت ارشد بخش ارتوپدی امام بودم یک دوست طلبه ای دارم از قم آمد شب به دیدنم . هنوز جنگ های خیابانی بود . نشستیم صحبت کردن چند مجروح خیابانی را آوردند منو اتاق عمل خواستند رفتم اتاق عمل . دوستم گفت : کی برمی گردی ؟ گفتم : معلوم نیست . گفت : چه کار کنم ؟ گفتم : همه چیز این جا هست میوه هست شامت را هم می آورم می خواهی مطالعه هم کنی مطالعه کن . ساعت 3 بعد از نیمه شب برگشتم دیدم این دوست طلبه خواب است . گفتم : بلند شو نماز شب بخوان ما نماز شبمان را خوانده ایم این قدر این حرف تأثیر داشت که گفت : دکتر از آن شب به بعد هر شب نماز شب را خوانده ام برای این که من رفتم اون جا اتاق عمل بی خوابی کشیده ام . وظیفه ام رو انجام داده ام . به ه جهت خداوند عالم از هر کس به اندازه وسعش انتظار دارد بالاخره من پزشک رفته ام اتاق عمل مجروح جنگی را عمل کرده ام . به وظیفه ام عمل کرده ام . توی طلبه چرا خوابیده ای صدایش کردم بلند شو . نماز شب بخوان ما نماز شبمان را خوانده ایم و از آن تاریخ او می گوید نشد که من نماز شبم را ترک کنم .
امام محمد غزالی می گوید : وقتی همه چیز را ازت گرفتند ببین چی برات می مونه ، هر چی می ماند همان هستی که هستی .
یعنی زرق و برق ظاهری را ولش ، عمری که این قدر کوتاه است . این معلم شما در سالی که سوم دبیرستان بوده یعنی سال 39 یک ساعت خریده هنوز پشت دستش است . یعنی 42 ساله که یک ساعت هنوز داره کار می کنه . عمری که یک ساعت رو نتونه کهنه کنه ارزش اینو داره که ما خدای ناکرده در مسیر غلط باشیم یا در مسیر مادیات باشیم . برای من کیفیت ساعت مهم است کمیت آن مطرح نیست . و هر چه آدم در درون پر بشه در بیرون اصلاً برایش مطرح نیست . در سال 65 رئیس دانشگاه اهواز به احترام این که ما هر سال رفته بودیم رزیدنت هایشان رو پرورش داده بودیم یک شام دعوت کرد از اعضای هیأت علمی دانشگاهش . قسم به خدا اون خانم دکترهایی که خانم دکتر بودند حداقل زینت آلات همراهشان بود . اون هایی که خانه دار بودند هر کدام یک کیلو طلا همراهشان بود . دانشجویان عزیز طلا چیه که شما رو زرق و برق بدهد . یادتون باشه هر چه در درون کامل تر در برون آرام تر .
می گویند اینشتین در تمام مدت عمرش هیچگاه لباس نو نپوشید از او پرسیدند که چرا ؟ گفت : جایی که می دانند اینشتین هستم که می دانند ، که به لباس من توجه ندارند . اون جایی هم که نمی دانند من خودم می دانم . در یک اجتماع علمی از پروفسور داسی همان پروفسور تعصبی که 24 ساعت منو در جهنم انداخت . اگه شما بگویید جهنم این دنیا پیدا می شه من می گویم : بله ، هرجا روحمون آرام نباشه ما در جهنم هستیم . پروفسور داسی در یک اجتماع علمی از او پرسیدند پروفسور (الحق باسواد بودما به درجات علمی اش باید احترام بگذاریم) بزرگ ترین افتخار شما چیست ؟ گفت : شاگردم بنتلی در 24 سالگی پروفسور شد این بزرگ ترین افتخار من است .
دانشجویان عزیز ما هم خیلی علاقه داریم که شما بهتر از ما باشید . بزرگ ترین افتخار علمی ما این که اگر هنر معلمی داشته باشیم شما را طوری تربیت کنیم که به مراتب بهتر از خودمون باشید و یک معلمی که نتونه شاگرداشو بهتر از خودش تربیت کنه اون معلم متأسفانه هنر معلمی نداشته است .
وظیفه خودم می دانم از جناب حاج آقا محمدیان که لطف کردند جلسه ای تشکیل دادند که من یک ساعتی در خدمت دانشجویان عزیز باشم که ارادت خاصی به آن ها دارم تشکر کنم . در پایان صحبت هایم را با این دعا که اغلب در مواقع خاص می خوانم خاتمه می دهم .
خدایا به ما دل هایی با ادراک معرفت و چشمانی با نور بصیرت و گوش هایی شنوای حقیقت عنایت فرما . ربنا اتنا فی الدنیا حسنه و فی الاخره حسنه . خیلی متشکرم که به حرف های من گوش دادید که گوش دادن یک هنر است . حالادر خدمت دوستان عزیز هستم که اگر سؤالی دارند ، بفرمایند .
من باز هم مثل همیشه از صحبت های استاد لذت بردم . کلاس استاد جزء معدود کلاس های پزشکی است که آدم می تواند نهایت لذت را از آن ببرد . من یاد این روایت افتادم :

امام صادق می فرمایند که : حال که شما شیعیان منتسب به ما هستید سعی کنید که مایه زینت ما باشید .
والحق که جناب استاد زینت خوبی برای جامعه ما هستند . سعدی درگلستان می گوید : متأسفم که بدتر از آنم که می پنداری مرا به هر حال خیلی ممنون هستم . اما دانشجویان عزیز خدا را شکر که بعد از آن خواب قشنگ در مشهد هر وقت می خواهم بخوابم حتماً قرآن می خوانم و صبح هم با قرآن بلندمی شوم و خیلی راحتم به قدری راحتم که خدا می داند . صبح که از خانه ام بیرون می آیم هفت مرتبه (وَ مَن یَتَوَکَّل عَلَی الله فَهُوَ حَسبَهُ) و هفت مرتبه هم یا حسین می گویم برای این که ارادت خاصم به امام حسین مشخصه .
می آیم بیرون با یک انرژی خاص و خدا را شکر . این معلم شما ساعت 5 صبح بیدار می شه و زودتر از ساعت 1 شب هم نمی خوابه ظهر هم اگر بخوابه یک ربع بیشتر نمی خوابه . هیچ طورش هم نشده این که می گویند 8 ساعت خواب ، درسته ولی برای کسانی که می توانند برای ما که گرفتاریم می توانیم کمتر هم بخوابیم و خدا را شکر که این دریچه به رویم باز شد . این امام رضا (خیلی بزرگواره . عین خوابم را برایتان می گویم . وارد حرم شدم یک سید بزرگواری که می دانستم امام رضا است ، کاملاً از زائرانش پذیرایی می کرد و خوش آمد می گفت به من هیچ التفاتی نکرد یادتون باشه که ظاهر و باطن یکی شدن ، به سادگی نیست . و خدا را شکر که اون خواب را دیدم و خدا را شکر که به هر حال در حد معلمی سعی کرده ام که وابستگی های مادی بی جا نداشته باشم . چون این وابستگی ها خیلی مشکل آفرین است . باز به شما بگویم که خیلی شما را دوست دارم برای این که شما را باقیات صالحات خودم می دانم ، امیدوارم که بتوانم به عنوان یک معلم وظیفه ام را انجام بدهم که فردا مثل دوستم در عالم برزخ اون گرفتاری ها را نداشته باشم .
زندگی هر فردی در اجتماع وقتی هم انسان مهمی باشه زیر ذره بین قرار می گیره ، بچه ها بسیار شما را دیده اند که برایشان به عنوان سمبل ساده زیستی هم بودید . در کنار این می دونیم بالاخره رشته ارتوپدی و فوق تخصص دست در ارتوپدی می تونه بسیار زندگی مرفهی داشته باشه . من می خواهم اگه شما صلاح بدونید در این مورد هم ما را بی نصیب از رهنمودهاتان نگذارید .
حدود 14 سال پیش بود که یک جوانی بود آمد مطب من و زانویش درد می کرد . معاینه اش کردم نسخه دادم . من رابطه ام با منشی ام این است که هیچ گاه منشی من حق نداره قبل از این که مریض رو ببینم ویزیت از او بگیره ، مریض آمد وارد مطبم شد ، معاینه اش کردم نسخه اش را دادم وقتی می خواست بره بیرون گفت دکتر پول ندارم . گفتم ایرادی نداره من به منشی ام گفته ام هر مریضی که از مطبم آمد بیرون اگه زنگ زدم یعنی سروکار پولی با مریض نباید داشته باشه ، یعنی مریض می ره منشی راحت بهش توضیح می دهد که آقای دکتر گفته که مهمان آقای دکتر هستی (برای این که محترمانه باشه) . این آقای محترم هم از مطب من رفت زنگ زدم و رفت . حدود 4 یا 5 ماه بعد آمد دوباره یک مشکلی داشت معاینه اش کردم نسخه اش دادم بعد می خواست از مطب بره بیرون گفت : دکتر پول ندارم . گفتم عیبی نداره زنگ زدم رفت . منشی من بهش گفت مهمان دکتر هستی . 4 یا 5 ماه بعد مادر مسنش رو آورد . باز مادرش رو قشنگ معاینه کردم ، عکس می خواست . رفت عکس گرفت . اومد همه کارش را انجام دادم بدون این که فکر کنم قبلاً دیدمش که بعد می خواست از مطبم بره بیرون گفت : دکتر پول ندارم . زنگ زدم منشی ام پولی از او نگرفت و او هم رفت .
شب وقتی نشستم توی ماشینم (خب شیطان همه جا هست) یک دفعه به فکرم خطور کرد نکنه این آدم ، آدم کلاشی باشه . فقط یک لحظه به مغزم خطور کرد بعداً هم فراموش کردم . گفتم : نه اشتباه می کنم . هفت ، هشت ماه گذشت . منشی ام یک روز آمد گفت که دکتر یه آقای جوانی با شما کار داره . گفتم : بیاید داخل . در رو بست ، گفت : من ماه پیش کارمند شدم اولین حقوقم رو رگفتم . سه تا ویزیت از من نگرفته اید آمده ام تقدیم کنم . بلند شدم بوسیدمش . گفتم : من از شما معذرت می خوام . فقط دفعه آخر منفی بافی کردم . منو ببخش . از امروز شما دیدِ من را بهتر کردی نسبت به مریضانم . دیگه من منفی بافی نمی کنم . بعد با خودم تجدیدنظر کردم . همه پول توی جیبشان نیست . همه اون جور زندگی شان راحت نیست . مثال می زنم برایتون . من فقط می خواهم که قانع بشوید نه این که تظاهری باشد چون قرار شد تظاهری نداشته باشیم .
من یک پیکان دارم 29 سال سوارش شدم . وقتی پیکان 29 ساله سوار بشم ، پانزده میلیون جلو هستم که پژو سوار نمی شم . اگه می خواهم پژو سوار بشم باید 15 میلیون تومان داشته باشم . حالا اگه این 15 میلیون من بخوام جمع کنم چقدر باید از مریش های بی پولم بگیرم تا جمع بشه . من این پژو را نمی خوام . 15 میلیون هم نمی خوام . توی مطبم هم راحتم . هر کی می آید مطبم ، می بینمش . منشی ام که حق نداره پول از آن ها بگیره . اگه وضعش نابسامان است می گه دکتر وضعم نابسامانه می گم می خواهی که ویزیت بدهی می گه می خواهم 1000 توام بدهم می نویسم روی کاغذ از ایشان فقط 1000 تومان بگیرید می گه پول ندارم می گم دفعه بعد از شما می گیرم . به قدری راحتم که خدا می دونه . بنده در سال که می آیم و می روم . یک بار ماشینم تصادف نمی کنه هر دفعه ماشینی تصادف بکنه می دونید چقدر خرج می شه . شما حساب این چیزها را نمی کنید . این طرف قضیه را نمی سنجید . یکی دیگه این که من خوشبختانه خانمم خیلی خانم خوبیه وظیفه دارم که از او تشکر کنم . 2 سال و نیم و 26 روز من تنها در آکسفورد بودم . ایشان تنها بچه ها را اداره کرد با حقوق 8 هزار تومان دانشگاه ، برای این که معلم دانشگاه بود . 5000 تومان فقط می داد دختر من را می بردند مدرسه و می آوردند . با 3000 تومان یک خانم دکتر در یک آپارتمان 70 متری زندگی می کرد . این که می گویند کفو کفو یعنی این ، و من خیلی مدیون خانمم هستم . من همیشه به دانشجوها می گم که متوجه باشید غیر از کنکور دانشگاه یک کنکور دیگه هم هست و اون کنکور ازدواجه برای این که اگه آدم در ازدواجش موفق باشه خیلی از مشکلاتش حل می شه . ما غذای روح می خواهیم و دلمان به خدماتی که می کنیم خوشه .
دانشجویان عزیز منکر نیروهای معنوی نباشید ما یک سرپرستار در بخش ارتوپدی زنان داشتیم ، که متأسفانه بازنشسته شد . این وقتی پدرش فوت می کرده به او گفته دختر عزیزم می خوام پرستار باشی . صبح که می آمد در خدمت مریض ها بود مواظب بود کدوم مریض بی پوله ، کدوم مریض مشکل داره که مشکلش رو حل کنه . یک روز به من تلفن کرد و گفت : دکتر ! فلان تخت که مرخص شده 64 هزار تومان صورت حسابشه ، اصلاً پول نداره . می دونم هم که نداره چی کار کنیم . چون من یک سری دوست هایی دارم این ها خیلی آدم های خیری هستند یک مقدار پول هایی در اختیار می گذارند که صرف این مریض ها بشه در اون روز پولی نبود بهش گفتم که خانم محترم ، امشب مریض نباید مرخص بشه تا فراد یه فکری کنیم . ساعت 8 شب مریضام تموم شدند . یکی از دوستانم قرار بود بیاد به دیدنم . آمد توی مطبم نشسته بودیم و صحبت می کریدم . معمولاً وقتی منشی می ره اصلاً در مطب رو باز نمی کنم . چون بعضی وقت ها گرفتاری پیدا می شه و چون پزشک ها در معرض خطر هستند یک دفعه یک دزدی وارد مطب می شه آدمو تهدید می کنه و گرفتاری دیگه ، دوستم آمد وارد مطب شد و منشی رفت به منشی گفتم در را ببندد .
ساعت 9 ربع کم بود . زنگ مطب را زدند . در را باز نکردم ؛ آمدند پشت شیشه در زدند گفتند : دکتر من آشنا هستم ، خواهش می کنم در را باز کن . رفتم در رو باز کردم . گفت : آقای دکتر خدا را شکر که در را باز کردی . از وسط دو نماز امشب ، مادر زنم منو خواسته صد هزار تومان در اختیار من گذاشته ، گفته الا که امشب باید ببری بدی دکتر فرزان ، خدا را شکر که در را باز کردی وگرنه مادر زنم منو مورد مؤاخذه قرار می داد .
این نیروی معنوی شوخی داره ؟ منکر آن نشوید . خیلی کوچیکه برای دانشجوهای ما که منکر این نیروها بشوند . مبادا منکر این نیروها بشوید چون خیلی قوی هستند البته به شرط این که آدم پریزش وصل بشه . خیلی وقت ها خدا را شکر ، جرأت نمی کنم کار غلط کنم برای این که اگر امروز کار غلط بکنم بعدازظهرش چنان گوشم را می کشد که می فهمم از اون جا خوردم .


نوشته شده در  یکشنبه 94/10/13ساعت  11:13 صبح  توسط جواد پورروستایی 
  نظرات دیگران()


لیست کل یادداشت های این وبلاگ
درود بر اهالی ورزنه!
حرکت؛ درجا؟!
آخر دورویی!
ابهام ادبی
زور عجیب سوتیها!
عاقبت حکم تخریب؟!
چاه مجاز یا غیرمجاز؟!
درخواست افزایش ظرفیت!
افقهای جدید اشتغال بانوان!
پرسشگری خطرناک!
قحط الرجال
[عناوین آرشیوشده]