گذری در وبلاگها داشتم. داستانی خواندم که رمزگشایی آن برای همه سودمند است. داستان چنین است که:
چوپانی گله را به صحرا برد به درخت گردوی تنومندی رسید.
از آن بالا رفت و به چیدن گردو مشغول شد که ناگهان گردباد سختی در گرفت،
خواست فرود آید، ترسید. باد شاخه ای را که چوپان روی آن بود به این طرف و آن طرف می برد.
دید نزدیک است که بیفتد و دست و پایش بشکند.
مضطر شد.از دور بقعه امامزاده ای را دید. با دلی منقلب و از صمیم قلب گفت:
ای امام زاده گله ام نذر تو، اگر از درخت سالم پایین بیایم.
قدری باد ساکت شد و چوپان به شاخه قوی تری دست زد و جای پایی پیدا کرد و خود را محکم گرفت.
گفت: ای امام زاده خدا راضی نمی شود که زن و بچه من بیچاره از تنگی و خواری بمیرند و تو همه گله را صاحب شوی.
نصف گله را به تو می دهم و نصفی هم برای خودم!
قدری پایین تر آمد.
وقتی که نزدیک تنه درخت رسید گفت:
ای امام زاده نصف گله را چطور نگهداری می کنی؟
آنها را خودم نگهداری می کنم در عوض کشک و پشم نصف گله را به تو می دهم.
وقتی کمی پایین تر آمد گفت:
بالاخره چوپان هم که بی مزد نمی شود کشکش مال تو، پشمش مال من به عنوان دستمزد.
وقتی باقی تنه را سُر خورد و پایش به زمین رسید، نگاهی به گنبد امامزاده انداخت و گفت:
مرد حسابی! چه کشکی چه پشمی؟
و خدا در قرآن می فرماید:
و آن گاه که سختی را از او برداشتیم، چنان می گذرد که گویا هرگز ما را برای برطرف کردن مشکلش نخوانده بوده است! (سوره یونس، آیه 12)
فرافکنی نکنیم و همواره به ریش اینگونه چوپانها نخندیم. حقیقت همین نزدیکی است.