دکتر محمود فرزان-متخصص ارتوپدی، فوق تخصص دست:
تخصص تمامِ سوغاتی نبود که از آکسفورد آورده باشم ! از اردکان تا لندن
سرآغاز
وضو گرفتم ، نماز خواندم و خدا را شاهد گرفتم تا سخنانم از دل برآید تا بر دل عزیزان دانشجو که مثل دختر و پسر خودم هستند ، بنشیند . آن چه را که با شما باید در میان بگذارم بی غل و غش خدمت شما عرض می کنم . یک معلم دانشگاهم و هر موقع بیش از این گفته می شود خود را مصداق این شعر سعدی می بینم که :
همه از دست غیر می نالند سعدی از دست خویشتن فریاد
هر کس از حال خودش خبر دارد و می دانم که گرفتاری هایم چقدر زیاد است .
تبرک
از روی ارادتی که به امام حسین (ع) دارم ؛ سخنم را با سوره والفجر که منسوب به آن امام همام است آغاز می کنم . آیه 24 این سوره یقولو یا لیتنی قدمت لحیاتی زبان حال کسانی است که در روز قیامت از آتش حسرت خسران در سوز و گدازند ؛ می گویند ای کاش در دنیا برای زندگی ابدیمان کار خیری کرده بودیم و از آن که آن را انجام نداده اند پشیمان اند .
در سرگذشت حضرت علامه طباطبایی صاحب المیزان این گونه آمده که در زمان حیاتشان بیشترین سوره ای که از قرآن تلاوت کرده اند سوره والعصر بوده ؛ مضمون آیات این سوره به گونه ای است که انسان هر روز تکلیفش را با خود روشن می کند و این سؤال در ذهن مرور می گردد که در مقابل عمر از دست رفته چه چیز اخذ کرده است.
پیشکسوتان من
علاقمندم تا در این جا از اساتیدی ذکر خاطره کنم و نام ببرم که خود در درجه بالای علمی و معنوی بودند و من هم مفتخرم آن چه را دارم از آن هاست .
توکل
یک ماه از دوره کارآموزی در سال چهارم طب در خدمت استادی به نام مرحوم دکتر هاشمیان بودم . جراح و پاتولوژیست معروف که در ساختمان معراج مشغول بودند ؛ ایشان یک روز سر کلاس به ما گفتند : دانشجویان عزیز این که می گویند زندگی را نباید جدی گرفت و ارزش چندانی ندارد درست ، اما هیچ چیزی ارزشی به اندازه همین زندگی را ندارد . مبادا شما عمر خود را به بیهودگی بگذرانید و تلف کنید این حرف را از آن جهت خدمت شما عرض می کنم که چند دقیقه پیش یکی ازتجار بازار آمده بود ، مبتلا به سرطان حنجره ، چک سفیدی کشید گفت : آقای دکتر چقدر بنویسم تا حنجره مرا درمان کنی ؟ سرطان بیمار پیشرفت کرده بود و عملاً از دست ما کاری برنمی آمد ، به او امید دادم و گفتم باید به خدای بزرگ متوسل شوی . برای من در آن سال خیلی عجیب بود استادی با این تجربه اما بیمارش را مأیوس نمی کند ، امید می دهد و برای زندگی باقی مانده او ارزش قائل است . امام جعفر صادق (ع) می فرماید : بی اهداف ترین مردم پزشکانی هستند که خدا را انکار می کنند .
دلنشین
سال دوم طب بودیم استادی به نام مرحوم دکتر گل و گلاب بود که برای ما گیاهان دارویی تدریس می کردند ؛ یکی از همکلاسی هایمان سر کلاس شیطنت می کرد ؛ با کاغذ موشکی درست می کرد تا استاد روی خود را از دانشجویان برمی گرداند به طرف استاد پرتاب می کرد ، چند بار این کار را تکرار کرد برای بار سوم که استاد برگشت وگفت : مطمئن باشید همه شما دکتر می شوید اماعاقل نمی شوید . برخورد ابتدایی و صحبت استاد باعث شد آن همکلاسمان بلند شود و در میان جمعیت 300 نفری اقرار به اشتباه کرد و معذرت خواست . استاد او را جلو کلاس آورد و بوسیدش و گفت : اگرچه این کار را کردی اما روح پاکی داری ؛ دیگر سر کلاس استاد کوچک ترین مشکلی پیش نیامد و همه این ها مرهون صحبت دلنشین ، برخورد و صبر استاد بود .
توسل
حکم امام در مورد سلمان رشدی ، ضربه سختی به انگلیسی ها زد ، دست ها رو شد . یک ایرانی به تلویزیون انگلیسی دعوت شده بود تا از حکم امام فاع کند ، متأسفانه زبان انگلیسی این آقا نقص داشت و نتوانست مسأله ارتداد را جا بیندازد . در آن بهبوهه روابط ایران و انگلیس من در آکسفورد مشغول تحصیل بودم ، استادم در آن جا پروفسوری بود که تعصب بسیار شدید روی همین مسأله داشت . ساعت یک ربع به پنج بعدازظهر بود ، منش پروفسور مرا خواست که استاد با شما کار دارد . وارد دفتر که شدم ، بدون مقدمه به من گفت : آقای دکتر شما تا یک ماه دیگر بیشتر نمی توانی این جا بمانی . پنج ماه از شروع تحصیل و کارم در آن جا گذشته بود و مدتی که باید برای گرفتن تخصص ارتوپدی دست در آن جا باشم پانزده ما بود . آن ها به این راحتی نمی توانستند قرارداد مرا لغو کنند . مکان ، محل علمی ، ردیف درسی که داشتم و باید می آموختم ؛ بگذریم از من پرسید : حالا می خواهی چه کارکنی ؟ متوجه شده بودم همه این ها از تعصب این آقا نسبت به مسأله اخیر آب می خورد هر چند سطح علمی بالایی داشت .
به ایشان گفتم : من تنها صرفاً جهت تحصیل به این جا آمده ام خانواده و کودک 2 ساله خود را ایران گذاشتم و تمام مشقت ها را به جان خریدم به همین سادگی شما می خواهید سرنوشت مرا عوض کنید سری تکان داد و گفت : همین است که می بینید . آن استاد تصمیمش را گرفته بود . گفتم باید به این موضوع فکر کنم چه کار کنم . نیم ساعتی تقریباً راجع به این موضوع صحبت شد . از دفتر استاد بیرون آمدم و به محل سکونتم رفتم . محل سکونت و استراحت من در همان بیمارستان همانند پاویون رزیدنت ها بود . انصافاً امکانات کاملی داشت .
من بودم ، خدا و موضوعی که چند ساعت پیش مطرح شده بود یعنی اخراج از آن مجموعه . درتنهایی ، انسان کسی را ندارد جز خدای خودش . لحظات خیلی سختی بود . دلم شکسته بود . وارد اتاق که شدم مانند این که مرا در جهنم انداخته باشند ، تمام رشته هایی که تا آن جا بافته بودم پنبه شده بود . گریه طاقتم را برده بود ، زار زار گریه کردم . کار دیگری نمی توانستم بکنم .
برنامه روزانه ام به این صورت بود که تا ساعت پنج بعدازظهر کار می کردم . یک ساعت استراحت داشتم . از ساعت 6 بعدازظهر تا 10 شب هم مطالعه ، چهار ساعت می خوابیدم و دوباره بامداد برای مطالعه بلند می شدم . برنامه فشرده و سختی بود اما چاره ای جز این نبود . در آن سیستم و مجموعه دانشگاهی به این سادگی به کسی مدرک نمی دهند . البته حق دارند . در مورد خارجی ها هم سختگیرند علت آن هم این است که تربیت شده دست آن ها فردا معلم دانشگاه است و فرهنگ دانشگاهی شان را حفظ می کنند .
واقعیتی بود که اتفاق افتاده بود ، ساعت یک ربع به ده شب مانده ، به ذهنم خطور کرد تا توسلی به امام حسین (با خواندن سوره والفجر) پیدا کنم ؛ از روی ارادت خاصی که به آن بزرگوار دارم . قرآن را که خواندم حضرت زهرا (س) را به فرزندش امام حسین قسم دادم تا کمکم کنند و در آن دیار غربت دستم را بگیرند .
برنامه های آن روز ادامه پیدا کرد ، بعد از توسل خوابیدم و 2 بامداد برای مطالعه بیدار شدم مثل این که هیچ اتفاقی نیفتاده .
فردا صبح هم کارم را ساعت 7 صبح در اطاق عمل کنار همان پروفسور شروع کردم ، دست شستم ؛ عمل اول شروع شد . وسط کار به من گفت : می توانی عمل را تنهایی انجام دهی ؟ گفتم : قبلاً این عمل را چند بار انجام داده ام . ادامه دادم تا تمام شد . عمل دوم هم بر همین منوال گذشت .
ساعت 10 صبح یک ربع استراحت داشتیم ، اطاق استراحت که رفتیم خود پروفسور با یک قهوه و چای آمد کنار من نشست و گفت : می دانم ایرانی ها خیلی قهوه دوست ندارند از این جهت برای شما چای آوردم .
این برخورد استاد مرا به فکر انداخت . با خودم می گفتم : مگر این همان آقای دیروزی نیست . دیروز این قدر مغرور و سخت گیر و امروز این قدر رام و با لطافت . برایم سؤال شد .
پنج بعدازظهر عمل که تمام شد ، خواستم به اتاقم بروم که دوباره منشی پروفسور مرا پیچ کرد به طرف دفتر استاد رفتم . فکر کردم در ادامه صحبت های دیروزش می خواهد حرف بزند و نتیجه و جواب مرا بگیرد . با این ذهنیت وارد دفتر شدم . وارد که شدم گفت : آقای دکتر فارزان (آن ها فرزان نمی توانستند بگویند) برای همیشه این جا می مانی . نگران هیچ چیز نباش . روز به روز اظهار ارادت و محبت پروفسور به من بیشتر می شد ؛ یادم می آید تولد حضرت مسیح مرا به خانه اش دعوت کرد ، وقتی وارد منزلش شدم به خانمش گفت : جناب دکتر فارزان مسلم است . آب جو نمی خورد . مشروب هم نمی نوشد . برایش آب میوه بیاور.
تقریباً به اتمام دوره نزدیک می شدم ، چهل روز مانده به اتمام دوره یکی از اساتید از ایران تماس گرفت و گفت : نگران مدرک تو هستیم ، آن ها به این سادگی به کسی مدرک نمی دهند ، می خواهی چه کار کنی ؟ گفتم : من مدرکم را گرفته ام . تعجب کرد ، آخر هنوز چهل روز به اتمام دوره مانده بود . دوست ایرانیم گفت : یعنی واقعاً مدرک را به خودت هم داده اند . گفتم : مدرک را نوشتند و به دانشگاه آکسفورد فرستادند و مهر زدند و دو دستی هم به من تقدیم کردند .
این ماجرایی که برای شما گفتم مو به مو اتفاق افتاده بود . گفتم تا همه بدانیم نمونه کوچکی است از این که ما با چه کسانی سروکار داریم و غافلیم و بی خبر ! من در آن تنهایی خدا را با تمام وجود حس کردم . اعتقاد و نظراتم هم متفاوت شد و این نتیجه بزرگی بود . بزرگ ترین دستاوردی که با خود از انگلیس آوردم . فوق تخصص دست از آکسفورد نبود . آن اصلاً ارزش خاصی ندارد ، مهم ترین مطلب همین تجدید نظر در اعتقادم به خدای بزرگ بود و نسبت به این قضیه شاکرم .
ذره بین
دوستی داشتم استاد درس الهیات دانشگاه از بوستان سعدی این شعر را برای دانشجویانش می خواند:
خداوند بخشنده دستگیر کریم و خطابخش و پوزش پذیر
و آیات قرآن را در کنار آن ترجمه و تفسیر می کرد که ناگهان دانشجویانش دیده بودند استاد آن ها (همان دوست ما) سکوت کرد و پشت صندلی نشست و دیگر هیچ حرفی نزد ، ابتدا آن ها فکر کرده بودند شاید برای فکر کردن راجع به آیه ای پشت میز نشسته لی وقتی بعد از چند دقیقه کنار او رفتند . دیدند استادشان از دنیا رفته .
این دوست ما به آرزویش رسید ، آخر بار گفته بود ای کاش سرکلاس از دنیا بروم . برایم خیلی مهم بود که در عالم برزخ به او چه می گذرد ؟ تا این که بالاخره یک شب در خواب دیدمش . وضعیتش را سؤال کردم ؟ گفت : اصلاً خوب نیست . گفتم : چرا ؟ گفت : از آن جه که معلم بودم . گفتم : چطور مگه ؟ گفت : چون استاد بوده ام و تمام کارهای مرا زیر ذره بین برده اند و می پرسند : چرا تحقیق نکردی ، کتاب ننوشتی ، در راه نشر علم قدم برنداشتی . بالاخره گفت : این جا مصداق همان حرف است که : هر که بامش بیش برفش بیشتر . هرچه دایره مسئولیت بزرگ تر باشد ، بیشتر از تو می خواهند و سخت تر است . از خواب پریدم ، دم دمای بعد از سحر بود عین جملاتش را نوشتم و مرور کردم .
نقد
به عنوان یک معلم خیلی علاقمندم که عمر خود را نقد کنم . پروفسور برت لی اغلب می گفت که : اگر بدانید ، کمتر اشتباه می کنید نه این که اصلاً اشتباه نکنید . روز اول که در همین دانشگاه معلم شدم و عضو هیأت علمی ، سال 61 بود ؛ رفتم به درمانگاه ، 15 مریض ویزیت کردم . در همان روز اول یک اشتباه بزرگی در مورد تشخیصمان داشتیم ، ساعت دو بعدازظهر که درمانگاه تمام شد ما فهمیدیم که در مورد این مریض تشخیصمان اشتباه بوده . شب که رفتم به آینده ای که در پیش دارم فکر کردم و این که می خواهم معلم باشم ، علم داشته باشم بدون تهذیب و نور هم نباشم . هرجا که در قرآن به علم اشاره می کند به نور هم اشاره می کند . از این رو تصمیم گرفتم هر شب دو ساعت مطالعه کنم . هفت سال برنامه من همین بود . آن قدر در این مجموعه رشد علمی کردم که در کنفرانس ها حرفی برای گفتن داشته باشم . منظورم این است که اشتباه روز اول و توجه به آن باعث شد تا تلنگری بر ذهن من باشد که هنوز تا یاد گرفتن کامل فاصله زیاد دارم ، خدا را شکر می کنم . هر 6 ماه یک بار ، کنفرانسی دارم که هر چه اشتباه کرده ام را راحت می گویم . از یکی یکی بیماران اسلاید تهیه می کنم و روی آن اسلایدها خطاها را می گویم تا همه بدانند معلم آن ها هم اشتباه می کند .
پروفسور هشترودی خدا رحمتش کند ، در اواخر عمرش در دانشکده علوم یک کنفرانس داد در مورد اشتباهاتی که انجام داده بود . آخر امر از او پرسیدند : حرف آخر شما با توجه به موضوعی که مطرح کردید چیست ؟ گفت : این را می خواهم بگویم : ای کاش زودتر اشتباهاتم را به دانشجوهایم گفته بودم و احساس می کنم در این اواخر عمر خیلی دیر بود .
من هم از صحبت های آن مرحوم این نتیجه را گرفتم ؛ هرچه زودتر این امر را شروع کنم بهتر است . نباید در دورانی که معلم می شوی ، مثل ما از زیرمجموعه ای که به آن ها آموزش می دهی و یا درمان بیماران می کنی انتظار زیرا داشته باشی ؟ معلم کسی است که از تجربیاتش پلی بسازد که شاگردانش از روی آن پل بگذرند و در رودخانه اشتباه نیفتند می گویند حضرت مسیح در یک روز 14 جذامی را شفا داد ، فقط 3 تا از شفایافتگان برگشتند و از حضرت عیسی تشکر ساده کردند . ما هم باید به این نیت خدمت کنیم و پاداش خود را از کس دیگری بخواهیم و با همین نیت هم قدم در این عرصه گذاشته ام ؛ معلمی و بدون توقع ، علاقمندم ، باقی مانده عمرم را هم در راه پرورش نوجوانان همین آب و خاک صرف کنم .
آن قدر با این تفکر و جدیت خود رشد علمی کردم تا پس از هفت سال مدیر گروه ارتوپدی مرا صدا کرد و گفت : بورس شما حاضر است ، باید بروی انگلیس برای فوق تخصص ، تا بتوانی هرچه بیشتر مثمر ثمر شوی . جدیت و تلاش برای مطالعه خیلی مهم است . یک روز برت لی از دانشجوی پزشکی پرسید : دانشجوی عزیزم دیشب چقدر مطالعه کردی ؟ گفت : دیشب 6 بعدازظهر خوابیدم و 6 صبح بلند شدم . گفت : خاک بر سر من که باید فاتحه طب انگلیس را بخوانم . شما هم اگر مطالعه نکنید ، عمر خودتان را تلف کرده اید .
تجربه
دانشجویان پزشکی همیشه این سؤال را مطرح می کنند که چرا ما باید سرکلاس برویم . به چه کار ما می آید ؟ بگذارید این خاطره را از مرحوم دکتر قریب بگویم تا خود به خود اهمیت حضور در کلاس حتی درس هایی که به ظاهر کارآیی ندارند را بدانید .
روز اولی که به کلاس مرحوم دکتر قریب رفتیم برای آموزش درس اطفال ، گفت : قبل از شروع بگذارید این چند جمله را خدمت شما عرض کنم . اگر می خواهید موفق شوید دو خصوصیت را در خود تقویت کنید ؛ خصوصیت اول صداقت است . باید وجدان پزشکی و صداقت کاری داشته باشید و خصوصیت دوم این که آگاهی و معرفت به علم داشته باشید . باید دانشجو باشید و درس بخوانید . این دو نکته ای که استاد گفت خیلی تأثیر گذاشت .
قبل از هر چیز م این نکته را در طب اطفال یادآور شد که معاینه اطفال مانند همه سنین باید کامل از سر تا پا انجام گیرد . این جمله را روی تخته سیاه نوشت . ماجرا گذشت و ما فارغ التحصیل شدیم . رفتیم سپاه بهداشت ، آن هم در بدترین مناطق ایران ، علت رفتن من هم به خواطر صحبت مادرم بود که به من همیشه می گفت : داوطلبانه به مناطق محروم برو و آن جا خدمت کن ، چون می خواهم پسرم 20 ماه از عمرش را در خدمت محرومان باشد . من هم قبول کردم و داوطلبانه رفتم به همان مناطق محروم . مناطقی که دخترهای 14 ساله شان در ساعت 5 بعدازظهر به بعد چشمشان نمی دید ، شب کوری داشتند . به خاطر کمبود ویتامین A حالا وضعیت بهداشتی آن ها را تجسم کنید . ساعت 2 شب بود ، برف می آمد . یکی از ساکنین آن ده یک بچه 18 ماهه تو کوله پشتی گذاشته بود و آورد درمانگاه ، من هم به عنوان یک سپاهی جوان آن جا مسئول بودم . پدر مریض رو کرد به من و گفت : آقای دکتر بچه من از سر شب 5 دقیقه گریه می کند و 5 دقیقه می خندد . حتماً جن زده شده . با خود گفتم : خدایا ساعت 2 شب من در این ولایت غربت این چه شرح حالی است که این مرد می دهد ؛ جن زدگی ؟
با توجه به آن که آن بچه شیرخوار بود یک دفعه حرف استادم دکتر قریب در ذهنم نقش بست که می گفت : بچه را از سر تا پا معاینه کنید تا چیزی از قلم نیفتد . به گوش که رسیدم اتوسکوپ را درون گوشش گذاشتم دیدم یک کنه رفته توی گوشش و دارد حرکت می کند روی پرده صماخ و گه گاهی آن را تحریک می کند . با خود فکر کردم ، چگونه می توانم این را بیرون بیاورم اگر با پنس می خواستم بیرون بیاورم پرده صماخ سوراخ می شد .
زمان درس حشره شناسی در ذهنم مرور شد . آن موقع خاطرم هست همیشه حرفمان این بود حالا حشره شناسی به چه کار می آید . آن جا وقتی صحبت های استاد در مورد سیستم تنفسی و نفس کشیدن که در ذهنم مرور شد ، فهمیدم باید ابتدا کنه را بکشم بعد بیرون بیاورم .هیچ قطره استریلی در دسترس نبود . تنها قطره ویتامین A,D که حاوی چربی است بود . با آن کنه را کشته و سپس بیرون آوردم در مجموع 5 دقیقه بیشتر طول نکشید که آن را لای گاز گذاشتم و به پدرش دادم و توصیه های لازم از قبیل این که شب ها پنبه درون گوش فرزندش بگذارد و ... کردم . آخر آن زمان فصل زمستان بود و برای جلوگیری از تلف شدن حیوانات در آن سرما حیوانات را در اطاق محل استراحت خودشان نگه می داشتند .
همه این تجربه ها مرهون یک حضور بود و آن حاضر شدن بر سرکلاس اساتید . در کلاس حضوری صرفاً علم به صورت تئوری محض گفته نمی شود . تجربه های اساتید به صورت خاطره حرف های آن ها را در ذهن ما ماندگار می کند .
اعتماد به نفس
شما دانشجویان و اصلاً همه ما سرشار از استعدادیم . اما به این هویت خود پی نبرده ایم . بگذارید این خاطره را همین جا برای شما ذکر کنم با این مقدمه که :
پروفسور بارنارد اولین کسی بود که پیوند قلب زده بعد از ایشان دکتر نجفی این عمل را انجام داده هر دو عمل هایشان موفقیت آمیز بود ، اما تفاوت آن ها در عمر بیمارانشان بود . بیمار دکتر برنارد یک هفته پس از پس از پیوند می میرد اما مریض دکتر نجفی 4 ماه زنده می ماند . این افتخاری بود که دانشکده طب دانشگاه تهران کسب کرد . به دلیل همین افتخار یک روز از دکتر نجفی دعوت کرده بودند تا در تالار شهید بیمارستان امام سخنرانی کند . وقتی که دکتر سخنرانی را برای ما ایراد کرد ، آن موقع ما سال پنجم پزشکی بودیم . در آن جلسه تقریباً همه اساتید هم حضور داشتند . وقتی دکتر نجفی روی صندلی نشست تا سخنرانی خود را شروع کند یک نگاهی به ما که آن موقع دانشجو بودیم کرد . در چهره همه ما احساس حقارت و عدم اعتماد به نفس را مشاهده کرد . سخنرانی خودش را هم بر اساس این موضوع که لازم می دانست در آن لحظه بیان کند با ذکر یک خاطره آغاز کرد . دکتر نجفی به ما این گونه گفت :
انگار همین دیروز بود ، سال چهارم طب در همین کلاس درس نشسته بودم . دکتر میر جراحی یک بیمار آورد به من گفت نبض رادیال دست راست این مریض را بگیر . تعداد ضربان نبض را محاسبه کن و روی تخته بنویس ، این کار را انجام داده به نظرم 78 بود . پای تخته این عدد زا نوشتم ، گفت : دوباره بشمار ، فکر کرده اشتباه گرفتم . یک بار دیگر گرفتم ، گفتم : 82 . گفت : خوهش می کنم یک بار دیگر این کار را انجام بده . گفتم : 87 برگشت همان جا جلو دانشجویان به من گفت : ای حسن نجفی بی سواد من خودم هفته پیش شریان آگزیلاری (زیر بغلی) این مریض را بسته ام ، اصلاً مریض نبض رادیال ندارد .
بعد از ذکر خاطره گفت : حالا دکتر نجفی را شناختید و دانستید او از کجا شروع کرده . هر کس می خواهد شروع کند این کار همت بالا می خواهد .
همه شما که این جا مخاطب صحبت من هستید از نجفی بهترید . همان سال پنجم بودم که من بعد از سخنرانی دکتر نجفی انرژی گرفتم . آن قدر مؤثر بود که این امتحان USMLE که این قدر برای دانشجویان ابهت دارد راقبل از این که انترن بشویم امتحان دادیم وقبول شدیم و این نتیجه حرفی بیش ، از دکتر نجفی نبود که باید اعتماد به نفس داشته باشیم و هویت خود را بشناسیم . آری حرف استاد این قدر مهم است . این استاد امروز خیلی پا به شن گذاشته و بازنشسته هم شده ولی آن روز به نظر من بزرگ ترین خدمت را در حق من کرد .
فکر مثبت
بگذارید ساده بگویم : خدا را شاکرم که همه جا با پنجه های ضعیفم از دیوار اجتماع بالا آمدم . فکر نکید کسی که الآن در مقابل شما صحبت می کند ، پسر نسل بزرگان بوده ، اصلاً این موضوع مطرح نیست . علاقه به تحصیل داشتم . در سن 12 سالگی شهر و خانه خود را رها کردم آمدم تهران فارغ التحصیل البرز شدم . برای ثبت نام البرز هم پول نداشتم . هزار و پنجاه تومان پول ثبت نام بود . تمام سال ها اول می شدم دکتر مجتهدی یادش به خیر مرا از این شهریه معاف می کرد . این بیوگرافی ظاهری من است . این یک اصل است ، که هر چه پول بالا بیاید و زیاد شود میل به تحصیل پایین می آید . فکر من و شما همیشه باید در جهت مثبت باشد . رو به بهبود و درمان حتی موارد جزئی . ما تازه فارغ التحصیل شده بودیم . همزمان با زمان انقلاب بود . کسی نبود ما را استخدام کند . با این که سابقه علمی مان هم بد نبود ، به عنوان استادیار قبولمان نمی کردند . صبح ها برنامه کاری در بیمارستان اختر داشتم . مربوط به اورژانس تهران بودبه عنوان یک ارتوپد کار می کردم . بعدازظهر هم در یک محله فقیرنشین ، مطبی زده بودم و آن جا به مداوا مشغول بودم .
در آن اوضاع و احوال که گفتم چهار ، پنج روز از زدن مطب ، نگذشته بودم که منشی به من خبر داد و گفت : آقای دکتر یک دختر بچه تقریباً پنج ساله با شما کار دارد . گفتم بگو بیاید داخل . گریه کنان این دختر کوچک وارد مطب شد با یک جوجه پا شکسته درون دستش ! گفت : آقای دکتر برادرم پا روی ساق این جوجه گذاشته و آن را شکسته ؛ آورده ام تا درمانش کنید . دختر بچه معصوم با امید درمان آمده بود نباید ناامیدش می کردم ، هرچند مربوط به کار من نمی شود . خدا را شکر می کنم بی آن که ناراحت بشوم جوجه را دیدم جا انداختم . آتل گرفتم . از آن دختر کوچولو هم دلجویی کردم . خانواده شان هم با این دختر بچه پشت درب بودند ولی به علت بی پولی خودشان داخل نیامده بودند پولی ندادند و رفتند تا این که چند روز مانده بود به عید ، منشی آمد و گفت : یک خانواده جهرمی پشت درب با شما کار دارند . گفتم بگو بیایند داخل ! وقتی آمدند دیدم یک سبد با هفت تخم مرغ درون سبد که در دست دارند ، گفتند نمی دانیم یادتان هست یا نه آن جوجه ای که پایش را مداوا کردید الآن مرغ شده هیچ مشکلی ندارد و این تخم مرغ ها هم از همان مرغ است که برای شما عیدی آوردیم . ابتکار قشنگی بود ، برایم خیلی زیبا بود . بلند شدم آن دختر را بوسیدم و تشکر کردم .
آن عدد هفت هم ابهتی داشته ، هفت علامت بی نهایته ، عدد مقدسی هم هست ! وقتی آن روز به خانه رسیدم به خانمم گفتم این تخم مرغ ها خوردن نداره دیدن داره بگذار جلوی من تا همیشه افکار مثبت داشته باشم . افکار مثبت را درون خود تقویت کنید ! این را هم بدانید غره نشوید و فقط به فکر مچ گیری از هم نباشید . حتی یک استاد و معلم هزاری هم که علم داشته باشد ، کمبود علم دارد ، اما جنبه مثبتش را نگاه کنید و مواظب باشید که برای گول زدن همه عهد بسته . (ادامه دارد)