ماشینی که میخواست وارد دربار شود رنگش باید مشکی می بود و حتما یک سرنشین می داشت. او باید دم در ورودی از ماشین پیاده می شد و کلاهش را برمی داشت، لباس ملاقات می پوشید و وقتی وارد اتاق می شد می ایستاد تا اجازهی نشستن بیابد. حتی وضع طوری بود که چند ساعت قبل به فرد آداب ملاقات را یاد می دادند.
حضرت امام سوار ماشین سفید رنگی شد و به درب کاخ که رسید، گفت: «روح الله از طرف آیت الله العظمی بروجردی!» نگهبان گفت: «باید از ماشین پیاده شوید». امام گفت: «پس برمیگردم.» نگهبان هم بالاجبار درب را باز کرد و ماشین تا دم در کاخ رفت. با همان وضعیت و بدون تغییر لباس داخل شدند و روی صندلی شاه نشستند. شاه که وارد شد، صندلی نبود و مجبور شد بایستد تا صندلی بیاورند. به شاه گفت: «آیت الله بروجردی فرمودند که قاتلین بهائیان ابرقو باید آزاد شوند.»
شاه گفت:«شاه مشروطه چنین کاری از دستش برنمی آید». دوباره پیام آیت الله را تکرار کرده، بلند می شوند و می روند. هیبت امام شاه را گرفته بود و همان روز فرمان آزادی قاتلان بهائیان صادر شد. (خاطرات آیت الله مسعودی خمینی، تهران، مرکز اسناد انقلاب اسلامی، 1381، ص 228)