سفارش تبلیغ
صبا ویژن

خاطره زیر را خواندنی یافتم؛ لذا آن را نقل می‌کنم:

فردریک ژاکوبی یکی از محصلین مدرسه لُه روزه در" مجله نیوزویک" شماره 20 فوریه 1949چنین می نویسد: در آن موقع مدرسه دو برابر بیش از سایر ملیت ها ، محصل آمریکایی داشت که بیشتر از خانواده های دیپلمات هایی بودند که در اروپا مشاغلی داشتند.

بسیاری از فرزندان خانواده هایی که در کشور خود حکومت یا سلطنت می کردند نیز در آنجا درس می خواندند. ورود پهلوی ، بعد از ظهر همان روز که من به مدرسه وارد شدم اتفاق افتاد . او با تشریفاتی وارد مدرسه شد و مدیر مدرسه و همسرش با شتاب به استقبالش رفتند که او را هر چه زودتر به آپارتمانش برسانند و اثاثیه او را جابه جا نمودند...

ما چند نفر دانش آموز، روی نیمکتی در زیر درختی نشسته بودیم . چارلی چیلدز یک دانش آموز آمریکایی همسن و سال من ، که یک ماه پیش به مدرسه آمده بود برای من از بازی بیس بال صحبت می کرد و طوری غرق صحبت بودیم که به اطراف توجه نداشتیم. ناگهان دیدیم که "پهلوی" به ما نزدیک شده و 

از بی توجهی ما ناراحت است. خیلی نزدیک شد. او مانند ببری که قصد گرفتن شکار خود را دارد و به کمین نشسته، به جلو و عقب می جهید و چند دقیقه چنین وضعی داشت ولی کسی به او اعتنا نکرد، تا این که ناگهان عصبانی شد و به زمین میخکوب شد و با یک حرکت و اشاره ی بازوی راست ، و حرکت تند سرش به ما نهیب زد که برخیزیم . ما چیزی از این حرکت او نفهمیدیم ولی بالاخره پس از تفکر و تردید دانستیم که می خواهد روی نیمکت ما بنشیند و می خواست که ما به یکدیگر فشار دهیم تا جایی برایش باز شود. ولی واقعاً جایی برای او نبود.

با فشار دادن به هم ، به زور جای کمی در وسط نیمکت باز کردیم. این حرکت به جای این که او را آرام کند، بیشتر خشمگین کرد. با زبانی نیمه فرانسه و نیمه انگلیسی به ما فهماند که در مقابل ولیعهد ایران اشخاص باید بایستند و نه این که نشسته به این طرف و آن طرف حرکت کنند.

یکی از دانش آموزان خنده اش گرفت و او را مسخره کرد و سپس همگی قاه قاه به خنده افتادیم. "پهلوی" که بسیار رنگ پریده و شرمنده بود با چارلی چیلدز دست به یقه شد. "چارلی" دو سال از او کوچکتر بود ولی پسری عصبی بود و با سرعت او را به زمین زد و روی هم غلتیدند. پهلوی نقش زمین شده بود و نفس نفس می زد و چارلی مانند اسب بر روی او نشسته بود . چیزی نگذشت که "پهلوی" فریاد زد: بخشش... بخشش.

موهایش پریشان شده و روی چهره و چشمانش ریخته بود و گونه هایش خراشیده و خون آلود بود . از بینی اش خون می ریخت و پیراهنش پاره شده بود . او در میان تعجب ما از زمین برخاست و با لبخند دستش را به طرف چارلی دراز کرد و آن را دو یا سه بار فشرد و با دست دیگر به علامت دوستی به پشت او زد. از آن پس ما هیچگونه ناراحتی از پهلوی نداشتیم.


نوشته شده در  سه شنبه 91/11/3ساعت  2:36 عصر  توسط جواد پورروستایی 
  نظرات دیگران()


لیست کل یادداشت های این وبلاگ
درود بر اهالی ورزنه!
حرکت؛ درجا؟!
آخر دورویی!
ابهام ادبی
زور عجیب سوتیها!
عاقبت حکم تخریب؟!
چاه مجاز یا غیرمجاز؟!
درخواست افزایش ظرفیت!
افقهای جدید اشتغال بانوان!
پرسشگری خطرناک!
قحط الرجال
[عناوین آرشیوشده]