• وبلاگ : تريبون
  • يادداشت : پرتگاه فساد مالي!
  • نظرات : 0 خصوصي ، 4 عمومي
  • درب کنسرو بازکن برقی

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + يک همدرد 
    فساد مالي را سرچ ميکردم، به تريبون شما رسيدم، براي همدردي متن طولاني تقديم مي شود که جاي دو سه نظر را ميگيرد. معذرت!
    مجيد خسروي:
    ما کلاس اول دبستان بوديم.‌
    اين اخوي مان که اکنون دو سال از ما بزرگتر هستند،
    بخاطر مي آوريم که در آن زمان هم، دو سال از ما بزرگتر بودند.
    در همه جا و در همه کار با هم بوديم .
    عينهو دو تا شريک.يک روز دو نفري با هم رفتيم، نان بخريم.
    نان در آن روزگار دانه اي دو قران يا شايد پنج قران بود
    البته نه اينکه نان آن موقع مثل همه چيز اين موقع،
    دو نرخي و يا چند نرخي باشد بلکه ما يادمان نيست.
    خلاصه! به سمت نانوايي مي رفتيم که به يکباره اخوي
    هيجان زده گفتند:«پول، پول!».گفتيم:«کو،کجاست،کو پول؟!».
    يک دو قراني روي زمين توي خاک ها افتاده بود.
    آن زمان مثل حالا نبود که تا توي دهن خلق الله را هم آسفالت کنند! -به سلامتي شما- خيابان ها و کوچه هاي اطراف خانه ي ما،
    همه خاکي بود.خلاصه! اخوي دو زاري را برداشتند.
    نان را خريديم و به خانه برگشتيم. مرحومه مادر در زيرزمين
    مشغول طبخ غذا بودند.اخوي خوش خيال ما،
    نان را روي ميز گذاشت و گفت:«اينم پيدا کرديم»
    و دو قراني را به مادر نشان داد.مرحومه مادر پرسيدند:
    «از کجا؟!» اخوي گفت:«توي خيابون، روي زمين افتاده بود.
    صاحب نداشت.» مادر گفتند:«مگر پول، بي صاحب ميشه؟!
    پول، روي زمين افتاده بود، تو هم برداشتيش؟!»
    اخوي گفت:«بله برداشتم.» مادر گفتند:
    «با کدوم دستت پول رو برداشتي؟!»
    اخوي از همه جا بي خبر گفت:«با اين دست!». آقا!
    اين دست داداش ما که بالا آمد -خدا بيامرزد رفتگان شما را
    اين مرحومه مادرمان مثل اينکه دزد گرفته باشند،
    جوري اين مچ دست اخوي را در دست گرفتند گويي دزدي ،
    در چنگ يک عدالتي گرفتار آمده که اصلا" عدالتش اهل پارتي بازي
    و سفارش و حق حساب نيست.از ترس مجازات و سوز کيفر يک ،
    رعشه اي به تن ما اخوان افتاد، کانه هر دو به بيماري پارکينسون مادرزادي(!) مبتلا هستيم. مرحومه مادر اين اخوي نگون بخت ما را همينطور که به سمت چراغ گاز مي بردند،فرمايش مي کردند:« الان يک قاشق داغ ميکنم، پشت دستت ميذارم تا يادت بمونه پولي که مال تو نيست بهش دست نزني».