• وبلاگ : تريبون
  • يادداشت : پرتگاه فساد مالي!
  • نظرات : 0 خصوصي ، 4 عمومي
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + يک همدرد 
    از آن زمان تا امروز بيش از چهل‌وچهار سال مي گذرد.
    ‌شما الان کل بودجه جاري و عمراني ايالات متحده آمريکا را بسپار
    به اين اخوي ما . دور از جان ، اگر از گرسنگي بميرد به پول دشمنش هم دست نمي زند.حالا گم شدن(!) اين چند هزار ميليارد تومان پول
    از صندوق ذخيره فرهنگيان هم ممکن است که دو حالت داشته باشد يا پول هاي گمشده را برادران(!) فکر کرده اند که بي‌صاحب(!) است .
    و برداشته‌اند اما به مادرشان نگفته‌اند و يا پول را برداشته ....
    و به مادرشان هم گفته‌اند ، اما ....مادر ايشان ،عزم جدي در مبارزه
    با مفاسد اقتصادي نداشته‌اند!
    وگرنه چند هزار ميليارد تومان پول به آن سنگيني که پا ندارد ،
    تا براي خودش برود به راه رفتن و دوردور کردن!

    محمد رضا فتحي نجفي
    30 سال معلمي
    + يک همدرد 
    از آن زمان تا امروز بيش از چهل‌وچهار سال مي گذرد.
    ‌شما الان کل بودجه جاري و عمراني ايالات متحده آمريکا را بسپار
    به اين اخوي ما . دور از جان ، اگر از گرسنگي بميرد به پول دشمنش هم دست نمي زند.حالا گم شدن(!) اين چند هزار ميليارد تومان پول
    از صندوق ذخيره فرهنگيان هم ممکن است که دو حالت داشته باشد يا پول هاي گمشده را برادران(!) فکر کرده اند که بي‌صاحب(!) است .
    و برداشته‌اند اما به مادرشان نگفته‌اند و يا پول را برداشته ....
    و به مادرشان هم گفته‌اند ، اما ....مادر ايشان ،عزم جدي در مبارزه
    با مفاسد اقتصادي نداشته‌اند!
    وگرنه چند هزار ميليارد تومان پول به آن سنگيني که پا ندارد ،
    تا براي خودش برود به راه رفتن و دوردور کردن!

    محمد رضا فتحي نجفي
    30 سال معلمي
    + يک همدرد 
    عزم مرحومه مادر براي مبارزه با هر گونه فساد اقتصادي
    (اعم از دانه ريز و يا دانه درشت آن) يک جزمي داشت،
    بيا و ببين!چشم تان روز بد نبيند، مادر شعله چراغ گاز را که روشن کردند، اين اخوي ما زد زير گريه.مثل ابر بهار اشک مي ريخت.
    از همان فاصله چند متري ما هم سوزش آن داغ را زير پوست مان حس کرديم و زديم زير گريه. محشر کبري(!) به پا شده بود.
    با کم و زيادش حداقل پنجاه دفعه اين اخوي ما هي گفت:
    «غلط کردم مادر! مادر غلط کردم!»
    بالاخره دل مادر به رحم آمد و گفتند:
    «اين دفعه اول و آخرت بود؟!»
    اخوي هم به جميع کائنات در عالم هستي،
    قسم ياد کرد که دفعه اول و آخرش باشد.
    مادر دست اخوي را که رها کردند.
    نگاه پر جذبه مادر به ما دوخته شد. قلب مان آمد توي دهن مان. فهميديم که به عنوان مشارکت يا معاونت در برداشتن دو زاري مردم، متهم رديف دوم پرونده هستيم.
    در کسري از ثانيه تجزيه تحليل کرديم که بايد به يک جايي پناه(!) برد. آن موقع امکانات نبود و ما نمي توانستيم به کانادا پناهنده شويم ،
    پس هيچ جا بهتر از گوشه حياط به ذهن مان نرسيد.
    مثل تيري که از چله‌کمان رها شده باشد، پله‌هاي زيرزمين را دو تا يکي کرديم. رفتيم داخل حياط و -گلاب به رويتان- به مستراح گوشه‌حياط پناهنده شديم. در را هم از داخل به روي‌خودمان قفل کرديم.‌صداي هر تپش قلب مان را دو بار مي شنيديم که صداي دومش مربوط به پژواک صداي قلب مان از ديوارهاي مستراح بود.‌مادر به پشت درب اقامتگاه(!) ما رسيدند و گفتند:‌
    «بيا بيرون!» ولي ما فقط عاجزانه التماس مي کرديم:
    «غلط کردم مادر! مادر غلط کردم!».مرحومه مادر دريافتند با توجه به محل پناهندگي(!) ما، اين «غلط کردم!»
    خيلي فراتر از يک «غلط کردم» معمولي است و حواشي زيادي بر آن مترتب است! بالاخره با کلي عجز و لابه، مادر امان دادند.
    اکنون ما از يک حبس خود خواسته مستراحي و يک کيفر داغ،
    رهايي جسته بوديم. ندايي از درون به ما نهيب زد که:«استثنائا" همين يک بار جستي ملخک!».
    از آن زمان تا امروز بيش از چهل‌وچهار سال مي گذرد.

    + يک همدرد 
    فساد مالي را سرچ ميکردم، به تريبون شما رسيدم، براي همدردي متن طولاني تقديم مي شود که جاي دو سه نظر را ميگيرد. معذرت!
    مجيد خسروي:
    ما کلاس اول دبستان بوديم.‌
    اين اخوي مان که اکنون دو سال از ما بزرگتر هستند،
    بخاطر مي آوريم که در آن زمان هم، دو سال از ما بزرگتر بودند.
    در همه جا و در همه کار با هم بوديم .
    عينهو دو تا شريک.يک روز دو نفري با هم رفتيم، نان بخريم.
    نان در آن روزگار دانه اي دو قران يا شايد پنج قران بود
    البته نه اينکه نان آن موقع مثل همه چيز اين موقع،
    دو نرخي و يا چند نرخي باشد بلکه ما يادمان نيست.
    خلاصه! به سمت نانوايي مي رفتيم که به يکباره اخوي
    هيجان زده گفتند:«پول، پول!».گفتيم:«کو،کجاست،کو پول؟!».
    يک دو قراني روي زمين توي خاک ها افتاده بود.
    آن زمان مثل حالا نبود که تا توي دهن خلق الله را هم آسفالت کنند! -به سلامتي شما- خيابان ها و کوچه هاي اطراف خانه ي ما،
    همه خاکي بود.خلاصه! اخوي دو زاري را برداشتند.
    نان را خريديم و به خانه برگشتيم. مرحومه مادر در زيرزمين
    مشغول طبخ غذا بودند.اخوي خوش خيال ما،
    نان را روي ميز گذاشت و گفت:«اينم پيدا کرديم»
    و دو قراني را به مادر نشان داد.مرحومه مادر پرسيدند:
    «از کجا؟!» اخوي گفت:«توي خيابون، روي زمين افتاده بود.
    صاحب نداشت.» مادر گفتند:«مگر پول، بي صاحب ميشه؟!
    پول، روي زمين افتاده بود، تو هم برداشتيش؟!»
    اخوي گفت:«بله برداشتم.» مادر گفتند:
    «با کدوم دستت پول رو برداشتي؟!»
    اخوي از همه جا بي خبر گفت:«با اين دست!». آقا!
    اين دست داداش ما که بالا آمد -خدا بيامرزد رفتگان شما را
    اين مرحومه مادرمان مثل اينکه دزد گرفته باشند،
    جوري اين مچ دست اخوي را در دست گرفتند گويي دزدي ،
    در چنگ يک عدالتي گرفتار آمده که اصلا" عدالتش اهل پارتي بازي
    و سفارش و حق حساب نيست.از ترس مجازات و سوز کيفر يک ،
    رعشه اي به تن ما اخوان افتاد، کانه هر دو به بيماري پارکينسون مادرزادي(!) مبتلا هستيم. مرحومه مادر اين اخوي نگون بخت ما را همينطور که به سمت چراغ گاز مي بردند،فرمايش مي کردند:« الان يک قاشق داغ ميکنم، پشت دستت ميذارم تا يادت بمونه پولي که مال تو نيست بهش دست نزني».