حکایتی از زندگی ما. آمبولانس آمده بود و ازدحام جمعیت نمیگذاشت صحنه به خوبی دیده شود. کسانی که دور از صحنه بودند با سرک کشیدن سعی در فهم اصل ماجرا داشتند. ولی وقتی ناامید میشدند از اولین عابری که تازه به جمعیت پیوسته بود میپرسیدند: «آقا زنده است؟»
عابر در حالی که هنوز نتوانسته بود از بین جمعیت اورژانس را ببیند با قاطعیت گفت: «فکر نمیکنم، ضربه خیلی کاری بوده.»
مرد میانسالی که او نیز تازه به جمعیت پیوسته بود با شنیدن این خبر سری تکان داد و با لبخند تلخی آهی کشید و گفت: «خدا بیامرزدش.» صدای ترمز ناگهانی اتومبیلی همه را ترساند.
راننده اتومبیل با هیجان پرسید: «جوان بود؟» مرد میانسال که هنوز در حال آه کشیدن بود با صدایی که نشان از ناامیدی داشت پاسخ داد: «آره چند دقیقهای هست که تموم کرده.»
موتورسواری که با دیدن جمعیت از دور سرعت موتور را کم کرده بود، با موتور به سمت مرد میانسال آمد و با دیدن چهره مات و مبهوت او بدون این که بداند چه خبر است گفت: «بیکاری آقا! بیکاری! حق داشت خودکشی کنه خدا بیامرزدش!»
یکی از اهالی محل که با عجله خاصی دوان دوان به طرف جمعیت میآمد، در حالی که دکمههای پیراهنش را میبست، با اضطرابی که معلوم نبود برای چیست آخرین نفری بود که به جمعیت اضافه شد. رو پنجه پا ایستاد و همان طور که سعی داشت از لابهلای مردم ببیند چه خبر است، گفت: «عجب، خدا رحمتش کنه! از بس تند رانندگی میکنن.» چند دقیقهای گذشت و جمعیت پراکنده شد. پیرمردی که قلبش گرفته بود پس از به هوش آمدن به آرامی بلند شد و از ماموران اورژانس تشکر کرد و به راه خود ادامه داد!