این حکایت کاملاً واقعی است:
امروز (دوشنبه) رفته بودم ثبت نام پسرم در دبستان. مدیر مدرسه گفت چند وقت پیش یکی از دانشآموزان که پدر و مادرش هر دو پزشک متخصص هستند، آمد پیشم و گفت میخواهد خصوصی صحبت کند! رفتم کناری و خواستم حرفش را بزند. آن دانشآموز با کلی حیا و خجالت اجازه خواست که شب بیاید خانه ما! گفت اگر اجازه بدهید حتی در پارکینگ یا حیاط خانه شما بخوابم و صبح بیایم مدرسه! خیلی تعجب کردم و علتش را پرسیدم. گفت عصر که خانه میروم تا شب هنگام خوابم پدر و مادرم نیستند و برایم پرستار گرفتهاند. من نمیتوانم این پرستار را تحمل کنم و مجبورم بروم داخل اتاقم خود را حبس کنم.
مدیر گفت به پدر و مادرش زنگ زدم و گفتم بیایند مدرسه. جالب این که هر دو عذر شلوغی مطب و کار آوردند. گفتم باید فوری خودشان را برسانند و باز هم عذر آوردند. در نهایت مجبور شدم دروغ بگویم تا بیایند. به آنها گفتم که پای پسرشان در فوتبال از چند جا شکسته و ما هیچ کاری نمیتوانیم بکنیم. باید هر چه سریعتر خود را برسانند! و سریع آمدند. ابتدا از دروغی که گفته بودم عذرخواهی کردم و در توضیحش گفتم چارهای جز این کار نداشتم تا شما را بکشانم مدرسه!
مدیر گفت به این پدر و مادر گفتم که وضع روحی فرزندان یتیم از فرزند شما بهتر است. فکری بکنید!
خیلی از شنیدن این جریان متأثر و ناراحت شدم؛ نمیدانم چنین شتابان به کجا میرویم؟! ثروت و کار در خدمت انسان و خانواده است یا همه چیزمان را فدای ثروت و کار میکنیم؟! این آفت خطرناک، کم و بیش همه را درگیر کرده و کمتر کسی به فکر درمان است!