عزم مرحومه مادر براي مبارزه با هر گونه فساد اقتصادي
(اعم از دانه ريز و يا دانه درشت آن) يک جزمي داشت،
بيا و ببين!چشم تان روز بد نبيند، مادر شعله چراغ گاز را که روشن کردند، اين اخوي ما زد زير گريه.مثل ابر بهار اشک مي ريخت.
از همان فاصله چند متري ما هم سوزش آن داغ را زير پوست مان حس کرديم و زديم زير گريه. محشر کبري(!) به پا شده بود.
با کم و زيادش حداقل پنجاه دفعه اين اخوي ما هي گفت:
«غلط کردم مادر! مادر غلط کردم!»
بالاخره دل مادر به رحم آمد و گفتند:
«اين دفعه اول و آخرت بود؟!»
اخوي هم به جميع کائنات در عالم هستي،
قسم ياد کرد که دفعه اول و آخرش باشد.
مادر دست اخوي را که رها کردند.
نگاه پر جذبه مادر به ما دوخته شد. قلب مان آمد توي دهن مان. فهميديم که به عنوان مشارکت يا معاونت در برداشتن دو زاري مردم، متهم رديف دوم پرونده هستيم.
در کسري از ثانيه تجزيه تحليل کرديم که بايد به يک جايي پناه(!) برد. آن موقع امکانات نبود و ما نمي توانستيم به کانادا پناهنده شويم ،
پس هيچ جا بهتر از گوشه حياط به ذهن مان نرسيد.
مثل تيري که از چلهکمان رها شده باشد، پلههاي زيرزمين را دو تا يکي کرديم. رفتيم داخل حياط و -گلاب به رويتان- به مستراح گوشهحياط پناهنده شديم. در را هم از داخل به رويخودمان قفل کرديم.صداي هر تپش قلب مان را دو بار مي شنيديم که صداي دومش مربوط به پژواک صداي قلب مان از ديوارهاي مستراح بود.مادر به پشت درب اقامتگاه(!) ما رسيدند و گفتند:
«بيا بيرون!» ولي ما فقط عاجزانه التماس مي کرديم:
«غلط کردم مادر! مادر غلط کردم!».مرحومه مادر دريافتند با توجه به محل پناهندگي(!) ما، اين «غلط کردم!»
خيلي فراتر از يک «غلط کردم» معمولي است و حواشي زيادي بر آن مترتب است! بالاخره با کلي عجز و لابه، مادر امان دادند.
اکنون ما از يک حبس خود خواسته مستراحي و يک کيفر داغ،
رهايي جسته بوديم. ندايي از درون به ما نهيب زد که:«استثنائا" همين يک بار جستي ملخک!».
از آن زمان تا امروز بيش از چهلوچهار سال مي گذرد.