در تعطیلات گذشته رفته بودم زادگاهم. در بحثهای سیاسی، یکی گفت فلانی چنین کرده و چنان کرده و با حرارت سخن میگفت. و فکر میکرد مناقشه ما با بعضیها در کار عمرانی و پول آوردن و پول بردن و تقسیم کردن و خوردن و محروم کردن مخالفان است. هر چه گفت گوش کردیم و چیزی نگفتیم. خود را برنده میدان و یکهتاز صحنه میدید و گاهی هم تعریضی به ما میزد. هوای نفس هم بر ما غلبه کرد و چند جملهای گفتیم. و البته زود همه چیز تمام شد.
گفتم پس از آن همه افتخاری که فرمودید، چرا چند مشکل مردم این شهر همچنان باقی است و فقط یکی را نام بردم که برای مردم حیثیتی شده به نام محدوده. و البته خود همچنان معتقدم بازی بچگانهای است که آن سرش ناپیداست.
گفت: در این موضوع، بقیه همکاری نکردند و به وظایفشان عمل نکردند! گفتم: با این حساب اگر در بقیه موضوعات هم بقیه همکاری نمیکردند،کاری پیش میرفت؟ اگر میگویی آری، پس چرا این یکی پیش نرفت؟ اگر میگویی نه، پس موفقیت، محصول تلاش دسته جمعی بوده است؛ پس شلوغش نکن و بنشین سر جایت! البته مؤدبانه همه اینها را گفتم و او هم مؤدبانه سکوت کرد و نشست سر جایش! و غائله خاتمه یافت.